31

4.5K 590 662
                                        

چطوريد هگور پگورا 😍

دلم براتون لیز لیز شده بود 😄😻

تو این مدت بیکار نبودم
4 پارت بعد از اينم با لب تاپ نوشتم و فقط تایپش مونده 😄

بیایید دونه دونه بوسم کنید دلم براتون تنگ شده بود 😽

این پارتم 130 تا ووت و 250 تا کامنت 😄

امیدوارم از پارت جدید لذت ببرید 💚💙
_____________________________

.
.
.
.
.
.
.
.
گاهی انقدر دلخوری که مرزهای بین تنفر و عشق از بین ميره.... اونوقتِ که ديگه هيچ تفاوتی بينشون نیست....

اونوقتِ که هیچکس نميفهمه غرق در عشقی یا تنفر....

وضعیت لویی هم همین بود....
درست از لحظه ای که دوباره هری رو جلوی خونش دید، گوشه ی اتاقش کز کرد و همون طور که زانوهاش رو تو شکمش جمع کرده بود، تا خود صبح فکر کرد...

و از آبی هايی که مظهر زیبایی بودن، چیزی جز دو گوی قرمز رنگ باقی نذاشت....

تا خود صبح حتی یک لحظه هم چشم روی هم نذاشت و حالا بی حس به دیوار مقابلش زل زده بود....

چشمای قرمز و رنگ پریدش، نشون دهنده ی ضعف درونش بودن....

شب قبل به محض بستن در، از هم پاشیده بود و به سرعت قبل از اینکه کسی فرصت پرسیدن سوالی ازش رو داشته باشه، خودش رو به اتاقش رسونده بود و در رو به روی همه بسته بود...

پسرا چندین و چند بار سعی کرده بودن باهاش صحبت کنن....
ولی لویی هربار بیشتر و بیشتر بدنش رو بین فاصله ی کمد و دیوار جا میکرد تا مبادا چشمی خورد شدنش رو ببينه و زبونی از هم پاشیدن سلول به سلولش رو تبديل به قصه کنه....!

از دست خودش بیشتر از همه چیز و همه کس عصبانی بود....
اینکه بعد از اون همه سختی و ناراحتی که تحمل کرده بود.... حالا با 5 دقیقه دیدن هری، بند رو آب داده بود و قلبش بیشتر از قبل خلاء "دوست دارم" گفتن های هری رو احساس میکرد....

و هری....
هریی که به محض رسیدن دوبارش، دستور دادن ها و تعیین تکلیف کردناش رو شروع کرده بود!

با پرویی تمام باز به جای لویی تصمیم گرفته بود و این بیشتر از همه چی اذیتش میکرد...
اینکه هری هنوزم به نظرش اهمیتی نميداد...!

اون 20 سالش بود!
ی آدم کامل و بالغ....
ولی هری هيچوقت حسابش نميکرد، به جاش نظر ميداد و تصمیم ميگرفت....

My heart beats for you Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang