60

4.9K 523 1K
                                        

حوله رو از روی موهای خیسش کنار انداخت و بعد از پوشیدن بلوزش، از اتاق خارج شد
قبل از اینکه از پله ها پایین بره، نگاهش به سمت در باز اتاق زین و لیام رفت

ناخودآگاه مسیرش عوض شد و قدم هاش رو به سمت اتاق کشوند
در نیمه باز رو حل داد و با دیدن اون موجود مچاله شده روی تخت لبخند کمرنگی روی لباش نشست

بدون اینکه کوچکترین صدایی ایجاد کنه وارد اتاق شد و خیلی آروم کنار زین دراز کشید

تو این دو روز داداش کوچولوش برای یک لحظه تنهاش نذاشته بود و حسابی خسته شده بود

دستش رو آروم زیر سر زین گذاشت و دست دیگش رو روی سینه ی پسر گذاشت و آروم تو آغوش خودش کشیدش

تو وضعیتی که از زمین و آسمون بلا سرشون میومد، به آرامشی که از وجود زین میگرفت احتیاج داشت... به حمایت و دلگرمی برادراش احتیاج داشت

زین بین خواب و بیداری هووومی گفت و دستش رو روی دست هری گذاشت و به آرومی نوازشش کرد

زین: بوی خوبی میدی...

لبخند کمرنگی روی لبای هری نشست و بوسه ی نرمی روی گونه ی زین کاشت

هری: به حرفت گوش کردم و حموم رفتم

خنده ی آرومی از بین لبای زین بیرون اومد و لبخند روی لبای هری رو پررنگ تر کرد

زین: میدونم گربه جنگلیت بخاطر وضعیت افتضاحت تو اتاق راهت نداده، و بخاطر همین تصمیم گرفتی حموم کنی... ولی خب قرار نیست به روت بیارم هری، پس ممنونم که به حرفم گوش کردی داداشی...

هری آروم خندید و سرش رو از روی تخت بلند کرد و گونش رو روی گونه ی زین گذاشت و تقریبا بین دست و پاش لهش کرد و باعث شد چشمای پسر به گرد ترین حالت ممکن در بیاد

هری: دلم برای چرت و پرت گفتنات تنگ شده بود جوجه

زین: اره... اره احتمالا منم دلم برای... اوه خدا... له شدن تو بغلت تنگ شده بود... ولی واقعا هری... نفسم بالا نمیاد...

هری کمی دستاش رو از هم باز کرد و با نفس راحتی که زین کشید آروم خندید

انگشتای زین روی دستش کشیده میشد و حس خوبی بهش میداد
زین: لویی رو دیدی؟

ناخودآگاه لبخند روی لباش رنگ غم به خودش گرفت

هری: آره... خیلی درد داشت، به زور میتونست حرف بزنه...

زین: میدونم... لیام گفته بود حتی اگر بهوشم بیاد دردش خیلی زیاده... حالا_ حالا میخوای چیکار کنی هری؟

هری نفس عمیقی کشید و لبهای خشکش رو با زبون خیس کرد

هری: هنوز نتونستم با لویی در موردش حرف بزنم... یعنی خب اون تازه بهوش اومده، کلی درد داره و میدونم که ترسیده... اصلا نمیدونم باید در موردش باهاش حرف بزنم، یا صبر کنم حالش بهتر بشه... نمیدونم_

My heart beats for you Onde histórias criam vida. Descubra agora