41

5.1K 549 977
                                        

سلاااااام
خوبید؟

احساس میکنم اندازه ی قرن نبودم 😐😂

با عرض معذرت گوشیم سوخته بود
و تا گوشی جدید بخرم ی مقدار زمان برد
امیدوارم داستان از یادتون نرفته باشه 😄

دیدید پسرم با صدای بهشتیش ترکوند؟ :")

تولد کاپ کیکمونم مبارک 😍💚

امیدوارم از پارت جدید لذت ببرید 💙💚
____________________________________

·
.
.
.
.
.
.
.
نایل: چرا چاییتو نمیخوری؟

نایل با مقداری عصبانیت پرسید و چشمای آبیش رو مستقیم روی پسر فلک زده ای که معذب زیر نگاه اون خانواده ی پر جمعیت نشسته بود، دوخت....

شان: اممم شاید بخاطر اینکه این چهارمین چاییِ که برام میارید؟

شان با ی لبخند معذب گوشه لبش گفت و نگاه ملتمسش رو به لویی که با نیشخند روبه روش نشسته بود، دوخت....

زین همونطور که دستش رو جلوی دهنش گرفته بود و به لویی تکیه داده بود، طوری که فقط لویی متوجه حرفاش بشه شروع به صحبت کرد....

زین: نایل از این یارو خوشش اومده

لوییم دستش رو جلوی دهنش گرفت و مثل خود زین جوابش رو داد

لویی: مگه استریت نیست؟

زین: شاید تغییر گرایش داده خب.... قیافشو نگاه کن...

هردو همزمان به قیافه ی خوشحال و پاپی مانند نایل که به شان زل زده بود، نگاه کردن و بعد دوباره به حالت اولیه برگشتن

لویی: انگار به دایناسور بستنی تعارف کردن...

زین ریز ریز خندید و برای اینکه مشخص نشه الکی سرفه کرد
زین: لویی نذار از دست بره وگرنه سوژه کردنه نایلو از دست میدیم

لویی سرش رو تکون داد و دستش رو دور شونه ی زین حلقه کرد

لویی: حواسم هست....

لبخند شیرینی روی لباش نشوند و سرش رو ی خورده روی شونش کج کرد و با لحنی که هیچکس قادر به مخالفت کردن باهاش نباشه، شروع به صحبت کرد...

لویی: شان چطوره ی مدت پیشمون بمونی... ها؟

شان با چشمای گرد شده نگاهش رو به لویی دوخت.... شوخیش گرفته؟

My heart beats for you Où les histoires vivent. Découvrez maintenant