59

5.1K 548 986
                                        

کلافه و عصبی دستاش رو به کمرش زد و نگاهش رو به هری دوخت

زین: هری قراره تا ابد اینجا وایسیم؟... فکر کردی اون درو برات باز میکنه وقتی لویی رو به زور کشونده عمارت؟

هری پلکاش رو روی هم فشار داد و دستاش رو مشت کرد... تمام بدنش میلرزید و روی پیشونیش قطرات عرق برق میزد...

بدنش از داخل لرز داشت و حسی مثل مرگ تمام وجودش رو گرفته بود... باید هر چه زودتر وارد اون عمارت کوفتی میشد...

هری: پشتِ عمارت ی دیوار از بقیه کوتاه تره، از اونجا میرم تو...

زین سرش رو تکون داد و پشت سر برادرش با قدم های بلند خودشون رو به پشت عمارت رسوندن

لویی اونجا بود، پس اگر شده پرواز میکرد و بهش میرسید... نمیذاشت بیبیش تو اون جهنم تنها بمونه...

دستاش رو لبه ی دیوار گذاشت و خودش رو بالا کشید
به محض پریدنش تو حیاط صدای داد و فریادی که کل محوطه رو برداشته بود، تو گوشاش پیچید

قلبش مثل ی گنجیشکِ ترسیده خودش رو به در و دیواره سینش میکوبید و صدا ها تو سرش اکو میشد

این دیوونگی بود... ولی قلبش فقط میخواست از بین اون همه صدا، صدای لویی رو بشنوه... میخواست مطمئن بشه که عشق زندگیش سالمه...

با قرار گرفتنِ دست زین روی بازوش سرش رو چرخوند و به طلایی های نگران برادرش نگاه کرد

بزاق دهنش رو قورت داد و از بین درختا رد شد... چند نفر کنار استخر جمع شده بودن و میتونست صدای وحشت زده ی مایکل رو بشنوه

مایکل: من_ من نمیخواستم چیزیش بشه... من نمیخواستم_

ایوان: خفه شووو عوضی... یکی زنگ بزنه اورژانس... لطفا... برادرم داره میمیره... لطفااااا

به جز اون جسم ظریف و بیجون کنار استخر که تمام بدنش خیس بود، نه چشماش کسی میدید و نه دیگه چیزی میشنید... مغزش فرمان نمیداد و بدنش هم توانی برای یاری کردن نداشت

لوییش اونجا بود... بین اون همه آدم...
ایوان مدام دستاش رو وسط سینش فشار میداد

هیچکس نمیدونست، ولی تک تکِ نفس های هری به اون جسم بی جون وابسته بود...

صدای فریاد زین رو میشنید، ولی چیزی از حرفاش نمیفهمید... بالاخره بین شعله های آتشی که دورش میچرخید، کاملا یخ زده بود...

زین: تو چیکار کردی؟؟؟... چه بلایی سرش آوردی عوضی؟!؟

مایکل دستای زین رو از یقش کنار زد و به سمت اون جسمِ در حال فروپاشی چرخید
دستاش رو روی بازو های هری گذاشت و چند بار تکونش داد

مایکل: هری قسم میخورم نمیخواستم چیزیش بشه... نمیخواستم بلایی سرش بیاد... ی دفعه_

هری با تمام توان پدرشو کنار زد و به سمت لویی دویید... تمام صورت ایوان و زین خیس از اشک بود...

My heart beats for you Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang