43

4.8K 552 759
                                    

مایع تلخ داخل لیوان رو سر کشید و چهرش جمع شد....
دورش پر از آدم بود... کی قرار بود این آدما برن خونشون؟

شاید هیچوقت.... آدمای مستی که گاهی از شدت ناراحتی میخندیدن و گاهی با صدای بلند از خوشحالی گریه میکردن....

هری جزو کدوم دسته بود؟.... باید میخندید یا گریه میکرد؟

نمیدونست.... خودشم نمیدونست حالا باید چیکار کنه....

اصلا وسط این کلاب چی کار میکرد؟
شاتی که جلوش بود رو سر کشید.... حتی نمیدونست این چندمیشه!

قرار بود این شکلی بشه؟.... آره... زندگی بی لوییش این شکلی بود....

به تلخی مشروبی که میخورد و به پوچی مستی بعدش....

دنیای بی لویی ارزش نفس کشیدن هم نداشت....

با نشستن ی پسر جوون و خوشگل، که مشخصا از کارکنای بار بود، سرش رو بلند کرد و نگاه بی تمرکزش رو به پسر دوخت و دستش رو زیر چونش گذاشت....

ایوان: هی رفیق.... من ایوانم.... به نظرم غمگین اومدی.... چیزی نمیخوای؟

هری با گیجی ابروهاش رو تو هم کشید و به پسر نگاه کرد....

هری: واقعا به نظرت غمگینم؟

ایوان به آرومی خندید.... تک تک حرکات پسر پر از آرامش و زیبایی بود...

ایوان: الان 7 ساعته که اینجایی.... نه به کسی نگاه میکنی و نه حتی یک کلمه حرف زدی.... فک کنم مجبور شی ماشینت رو به جای پول مشروبات بدی!

هری لبهاش رو جمع کرد و سرش رو روی شونش کج کرد
هری: یعنی انقدر خوردم؟.... پس چرا مست نشدم؟

ایوان ابروهاش رو بالا انداخت و دستش رو روی دست هری گذاشت.... حتی لهجه ی اسپانیاییش هم به دل میشست و پر از ناز بود....

ایوان: تو حتی درست نمیتونی به چشمام نگاه کنی!.... میتونی یکی رو برای شبت انتخاب کنی.... شاید حالت بهتر شد.... میخوای؟

هری دستش رو از زیر دست ایوان بیرون کشید و هردو دستش رو زیر چونش گذاشت و لبخند بزرگی روی لباش نشست

هری: میخوام....

لبخندی روی لبای ایوان نشست و لبهاش رو با زبون خیس کرد
ایوان: اینطور که به نظر میاد کسی چشمت رو گرفته.... از بین رقصنده ها یکیو انتخاب کن...

هری بدون اینکه نگاهی به رقصنده ها بندازه سرش رو به چپ و راست تکون داد
هری: احتیاجی نیست.... میدونم کی رو میخوام...

My heart beats for you Where stories live. Discover now