ببینید چقد بچه ی خوبیم ☺
چه سریع آپ کردم 😄ووت و کامنت فراموش نشه 😊
_____________________________.
.
.
.
با حس سیلی های ارومی که به صورتش میخورد، آروم لای پلکای خستش رو باز کردبا فشار دادن چشماش سعی کرد از تاریشون کم کنه...
بخاطر وضعیتی که توش بود ناله ی ارومی کرد..._هی... صدامو میشنوی... چشماتو باز کن...
آبی های زیباش به آرومی باز شدن و به پسری که کنارش روی تخت نشسته بود و با نگرانی نگاهش میکرد دوخته شد
قهوه ای های خوش رنگش نشون دهنده این بودن که اون هری نیست!_حالت خوبه؟
صداش آروم و مهربون بوددرد بدنش... مثانه ی پرش... و ضعف رفتن دلش
همگی دلیلی بودن برای اینکه چشماش باز خیس بشن
پسر وقتی چشمای خیسش رو ديد، هول شد و سریع به سمتش خم شد
_هی... هی چیزی نیست... نترس... حالت خوبه؟... از کی به این تخت بسته شدی؟لویی: از_از دیشب
با صدای آروم و لرزونی گفت، و باعث گرد شدن چشمای پسر شدبا دلسوزی به پسر کوچکتر نگاه کرد
_لعنتی... پسره ی احمق...
آروم باش الان بازت میکنم کوچولو...سريع مشغول باز کردن دستای لویی شد
با برگشت خون به دستاش ناله ی بلندی کرد و مچ دستاش رو ماساژ دادپتو رو کنار زد و سعی کرد بلند شه که با گیج رفتن سرش باز روی تخت افتاد
لعنتی... احتیاج داره همین الان بره دستشویی!
توجهی به سیاهی رفتن چشماش نکرد و سعی کرد از جاش بلند شه
_چی کار داری میکنی؟... کجا میخوای بری؟با تعجب پرسید و به صورت بی حال لویی نگاه کرد
لویی: دس_دستشویی
با صدای آروم و خجالت زده ای گفت
ولی خب چاره ای نبودپسر سری تکون داد و با گرفتن بازوهای لویی کمکش کرد از جاش بلند شه
وارد دستشویی شد و بعد از انجام عملیات لازم نفس راحتی کشید...حتی به اسیرام اجازه ی دستشویی رفتن ميدن!
شير روشویی رو باز کرد و طوری که چسب پیشونیش خیس نشه به صورتش آب زد
تو آینه نگاهی به قیافه ی خودش انداخت
زیر چشماش گود رفته و سیاه شده و چشماش از گریه قرمز شدن و اون برق همیشگی رو ندارن... اون چسب لعنتی روی پیشونیش هم بهش دهن کجی میکرد...

YOU ARE READING
My heart beats for you
Fanfiction_Complete_ هری: معذرت ميخوام فرشته کوچولوی من... لویی:برای چی؟ هری: همش تقصیر من بود... باید ازت محافظت میکردم لویی: تو تلاشتو کردی هری هری: پس باید بیشتر تلاش میکردم... منو ببخش عزیز دلم لبخند تلخی روی لب های لویی شکل گرفت لویی: تقصیر من و تو نیست...