4

5K 716 456
                                        

ببینید چقد بچه ی خوبیم ☺
چه سریع آپ کردم 😄

ووت و کامنت فراموش نشه 😊
 

       
        _____________________________

.
.
.
.
با حس سیلی های ارومی که به صورتش میخورد، آروم لای پلکای خستش رو باز کرد

با فشار دادن چشماش سعی کرد از تاریشون کم کنه...
بخاطر وضعیتی که توش بود ناله ی ارومی کرد...

_هی... صدامو میشنوی... چشماتو باز کن...

آبی های زیباش به آرومی باز شدن و به پسری که کنارش روی تخت نشسته بود و با نگرانی نگاهش میکرد دوخته شد
قهوه ای های خوش رنگش نشون دهنده این بودن که اون هری نیست!

_حالت خوبه؟
صداش آروم و مهربون بود

درد بدنش... مثانه ی پرش... و ضعف رفتن دلش

همگی دلیلی بودن برای اینکه چشماش باز خیس بشن

پسر وقتی چشمای خیسش رو ديد، هول شد و سریع به سمتش خم شد
_هی... هی چیزی نیست... نترس... حالت خوبه؟... از کی به این تخت بسته شدی؟

لویی: از_از دیشب
با صدای آروم و لرزونی گفت، و باعث گرد شدن چشمای پسر شد

با دلسوزی به پسر کوچکتر نگاه کرد
_لعنتی... پسره ی احمق...
آروم باش الان بازت میکنم کوچولو...

سريع مشغول باز کردن دستای لویی شد
با برگشت خون به دستاش ناله ی بلندی کرد و مچ دستاش رو ماساژ داد

پتو رو کنار زد و سعی کرد بلند شه که با گیج رفتن سرش باز روی تخت افتاد

لعنتی... احتیاج داره همین الان بره دستشویی!

توجهی به سیاهی رفتن چشماش نکرد و سعی کرد از جاش بلند شه
_چی کار داری میکنی؟... کجا میخوای بری؟

با تعجب پرسید و به صورت بی حال لویی نگاه کرد
لویی: دس_دستشویی
با صدای آروم و خجالت زده ای گفت
ولی خب چاره ای نبود

پسر سری تکون داد و با گرفتن بازوهای لویی کمکش کرد از جاش بلند شه
وارد دستشویی شد و بعد از انجام عملیات لازم نفس راحتی کشید...

حتی به اسیرام اجازه ی دستشویی رفتن ميدن!

شير روشویی رو باز کرد و طوری که چسب پیشونیش خیس نشه به صورتش آب زد

تو آینه نگاهی به قیافه ی خودش انداخت
زیر چشماش گود رفته و سیاه شده و چشماش از گریه قرمز شدن و اون برق همیشگی رو ندارن... اون چسب لعنتی روی پیشونیش هم بهش دهن کجی میکرد...

My heart beats for you Where stories live. Discover now