58

4.3K 534 1.1K
                                        

هی گایز 🤗
خوبید؟

قبل از اینکه بریم سراغ پارت
میخوام بدونید که من قبل از اینکه
پارتای اول یا ایده ی اصلی داستان رو تو ذهنم داشته باشم
به این ده پارته آخر فکر کردم
و الان که تونستم بوک رو بهشون برسونم،
واقعا برام لذت بخشه
انگار که دارم بزرگ شدنه بچم رو به چشم میبینم 😁

خب دیگه
بریم برای پارگی های جدید... 😐

در هنگام خوندن پارت مراقب خودتون و من باشید 🥺💙

امیدوارم از پارت جدید لذت ببرید 💙💚
_____________________________

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
نور خورشید، هوای مطلوب و صدای دلنشینِ پرنده ها بخاطر پنجره ی بازِ اتاق فضای آرامش بخشی رو درست کرده بودن...

ولی گاهی اضطرابِ بی دلیلی که تمام وجودت رو فرا میگیره و تو حتی دلیلی براش نداری، تمام حس های خوب دنیا رو از بین میبره و تو جوششِ ترس رو زیر پوستت احساس میکنی...

وضعیت لویی هم همین بود... از دو شب قبل که دوباره اسم اون مردِ نحس تو گوشاش پیچیده بود، تمام افکارِ مثبتش کوچ کرده بودن و ذهنش حالا خطر غرق شدگی بین افکارِ منفی رو احساس میکرد...

صدای هری رو میشنید که با تلفنش صحبت میکرد و به نظر میرسید تماس مهمی باشه... چشماش رو به آرومی باز کرد و کش و قوسی به بدنش داد

هری با دیدن چشم های نیمه بازش لبخندی روی لباش نشست و همونطور که دستش رو قسمت پایینی گوشیش میذاشت، بوسه ی کوتاهی روی لبای لویی گذاشت

لبخند کمرنگی روی لبای لویی نشست و با انگشتاش چشماش رو مالوند... شب قبل تا دیروقت با هم صحبت کرده بودن و لویی قول داده بود که حل کردن این موضوع رو به هری بسپاره

در واقع هری نگرانی زیادی مبنی بر اینکه لویی دوباره نزدیک پدرش بشه داشت و این موضوع باعث میشد هر کاری برای محافظت، و دور نگه داشتن اون پسر از پدرش بکنه...

به آرومی روی تخت نشست و مثل ی پاندای خسته به هری که تماسش تموم شده بود و مشغول کار کردن با گوشیش بود نگاه کرد

لویی: چرا بیدارم نکردی تا با هم بریم شرکت؟

هری گوشیش رو تو جیبِ جین تنگش جا داد و لبخندی روی لباش نشوند

هری: بخاطر اینکه شرکت نمیرم توام لازم نیست بری... اگر کارم زود تموم شد، بهت زنگ میزنم آماده شی با هم بریم بیرون...

My heart beats for you Where stories live. Discover now