36

5.3K 608 877
                                        


بعد از بدرقه ی انریکه و جرارد، لویی در خونه رو مثل هميشه قفل کرد و نگاهش رو به هری که به ی نقطه از دیوار زل زده بود داد.....

مشخصا فکرش خیلی درگیر بود....
نفس عمیقی کشید و ترجیح داد اول به سوپش سر بزنه و بعد برنامه "بهتر کردن حال دوست پسرش" رو اجرا کنه....

با ی قاشق آروم سوپ رو هم زد و بوی خوبش رو استشمام کرد....

خب مثل اینکه کارش رو خوب انجام داده بود، چون سوپش بوی خیلی خوبی داشت...

با حلقه شدن دستهایی دور شکمش کمی از جا پرید ولی با گرمای آشنایی که کل تنش رو گرفته بود نفس راحتی کشید و سرش رو به شونه ی هری تکیه داد

هری: چی کار داری میکنی؟

لویی: برات سوپ درست کردم....

بلافاصله لبهای هری به لبخند بزرگ و ذوق زده ای باز شدن....
پسرکش براش سوپ درست کرده بود؟

بوسه ی محکم و صدا داری روی گونه ی لویی گذاشت و تو بغلش فشارش داد

هری: برای من؟.... تو برام سوپ درست کردی عشق؟

چشمهای لویی از شنیدن واژه ی عشق غرق لذت شدن و برق عجیبی توشون نشست....

سرش رو چرخوند و با لبخندی عمیق به چشمای هری نگاه کرد....
دل هری برای حالت قشنگ صورتش ضعف رفت....
به آرومی نوک بینیش رو بوسید

هری: این یعنی اینکه باهام آشتی کردی؟

لویی آروم خندید و سرش رو تکون داد
لویی: چقدرم که قهر بودم من!

هری با صدای بلندی خندید و دستش رو نوازش وار بین موهای لویی کشید....

هری: بيخودی که بهت نميگم فرشته....

لویی با لبخند کمرنگی چشماش رو به حالت بانمکی گرد کرد و بحس همیشگیشون رو وسط کشید....

لویی: اگه فرشته ام پس روی زمین چی کار میکنم؟

هری: تو هدیه ای هستی که فرشته ها برای من فرستادن...

خنده ی آرومی از بین لبهای لویی آزاد شد....
هری گاهی انقدر مطمئن از فرشته بودنش حرف ميزد که لویی به خودش شک میکرد!

هری: حالا ميشه از این سوپ خوشمزت بخورم یا نه؟

لویی با خنده از هری جدا شد و دوتا کاسه از کابینت در آورد

لویی: از کجا میدونی خوشمزس.... تو که هنوز نخوردی!

هری سرش رو تکون داد و چندتا لیمو از یخچال درآورد و به همراه بطری آب و ليوان روی میز گذاشت

My heart beats for you Où les histoires vivent. Découvrez maintenant