22

5.9K 631 569
                                        

سلام خرس تنبلای من 😍
خوبید؟

ی سر به پیج اینستا بزنید
ss.fanfic.1d

دیدید جواد کچل کرد؟ 😐

صحبت های آخر پارت رو بخونيد مهمه 😀
و اینکه شرط نیز داریم 😊
90 تا ووت و 200 تا کامنت

و اینکه این پارت مهمه پس با دقت بخونيد و اگه سوالی داشتید بپرسید

امیدوارم از پارت جدید لذت ببرید 💚💙

_____________________________

.
.
.
.
.
.
.
لویی: هریع.... زود باش.... به منم یاد بده

هری چشماش رو چرخوند و خندید
هری: به این آسونیا نیست گربه کوچولو.... زمان میبره...

لویی: مهم نیست.... من ميخوام یاد بگیرم

دو هفته از زمانی که برای اولین بار "دوست دارم" رو به زبون آورده بودن، ميگذشت

روز هایی که هر کدوم شیرین تر از قبلی بودن....

دقیقا یک هفته بعدش انریکه به تنهایی از سفر برگشته بود، و بدون اینکه کوچکترین کلمه ای رو به زبون بياره، خودش رو تو اتاقش حبس کرده بود

بعد از دو روز اعلام کرده بود که با ماريا دعوای شدیدی داشتن....
دعوایی که برای همیشه باعث جداییشون شده!

پسرا اصرار داشتن که این موضوع جدی نیست و معتقد بودن که همه چی درست ميشه و به حالت عاديش برميگرده، ولی انریکه به طور قطع اعلام کرده بود که هیچ برگشتی در کار نیست و صحبت در مورد ماريا رو ممنوع کرده بود....

و برای اینکه آرامش از دست رفتش برگرده، پیانوی مشکی رنگی که توی انباری گذاشته بودن رو در آورده بود....

و از همون لحظه ی اول که هری برق تو چشمای لویی رو ديد، متوجه شد که قراره سر این موضوع به فاک بره!

و حالا چند روزی بود که لویی اصرار داشت هری پیانو زدن رو بهش یاد بده....

هری: لویی اينجوری که نميشه.... تو اصلا آروم و قرار نداری!

لویی: من کاملا آرومم.... ببین

لبخند دندون نمایی زد و دستاش رو پشت سرش بهم قفل کرد

هری چشماش رو چرخوند و به اون موجود شیرین و ی دنده نگاه کرد
هری: لویی تو همین الانم داری بالا پایین میپری!

My heart beats for you Donde viven las historias. Descúbrelo ahora