10

6.3K 689 564
                                        

سلام 👋
حالتون چطوره؟

تعطیلات خوش میگذره؟
من که تعطیلات ندارم 😐
امیدوارم به شما خوش بگذره 😀

ووت و کامنت فراموش نشه 😊

این پارت خیلی مهمه پس لطفا با دقت بخونيد
امیدوارم از پارت جدید لذت ببرین 💙😌

______________________________

.
.
.
.
.
هری چشمای به خون نشستش رو به لویی دوخته بود و بدون هیچ حرفی به چشمای ترسیدش زل زده بود

و لویی هیچ ایده ای نداشت که تو این چند ساعتی که هری از خونه دور بود چه خطایی ازش سر زده!....

پسر حتی روحشم خبر نداشت که هری از کجا ميومد و با چه صحنه ای مواجه شده بود!....

هری با فکر به یک ساعت قبل دوباره ضربان قلبش بالا رفت و هیولای درونش فریادی از سر خشم کشید

هر دو دست لویی رو تو دستش گرفت و به سمت اتاق کشیدش
قلب کوچولوی لویی توی سینش خودش رو به در و دیوار میکوبید و ذهنش هیچ راهی پیش پاش نميذاشت
اون بیچاره حتی نميدونست هری از چی عصبانیه!....


هری به محض ورود به اتاق، چراغ رو روشن کرد و دستای لویی رو کشید
پسر تقریبا پرت شد جلوی هری

لویی: هری_ هری چی شده؟.... من_ من اشتباهی_
با سوختن ی طرف صورتش سرش کج شد و گوشش سوت کشید

حرص هری هنوز خالی نشده بود
یا بهتره بگيم اصلا ذره ای ازش کم نشده بود....

کف دستاش رو روی سینه ی لویی کوبید و باعث شد اون پسر از پشت روی زمین بيوقته و کمرش به لبه ی تخت بخوره

لویی آخی از درد گفت و نفسش بند اومد
اشک تو چشماش جمع شد و چونش از بغض لرزید

ميدونست اگه هری بخواد تو همین اتاق بکشتشم، کسی قرار نیست به دادش برسه....


هری بازوهای لویی رو محکم فشار داد و از روی زمین بلندش کرد و روی تخت پرتش کرد

و قبل از اینکه لویی بتونه واکنشی نشون بده، پاهاش رو دو طرف بدنش گذاشت و دستاش رو کنار سر لویی تکیه گاه کرد

هری: ميخوام بدونم چه حسی داره.... ميخوام با چشمای خودم ببینم که چه حسی داری....

با حرص و بغض زیر لب غرید و به لویی که قلبش مثل گنجیشک ميزد و از ترس نفس نفس ميزد نگاه کرد

My heart beats for you Tempat di mana cerita hidup. Terokai sekarang