28

4.4K 587 730
                                        

چطوريد خرس تنبلا؟

امروز سرکارمو پیچوندم تا بتونم بنویسم براتون 😟
دونه دونه بیایید بوسم کنید خستگیم در بره 😀

با ووت و کامنت فراوون وارد شيد ✋

امیدوارم از پارت جدید لذت ببرید 💚💙

______________________________

.
.
.
.
.
.
.
.
لویی:

روبه روی آینه ایستادم و به چشمای بی فروغم نگاه کردم...

با تموم رسیدگی های دیانا و جرارد، زیر چشمام گود افتاده بود و رنگم ی خورده پریده بود....

دیانا اجازه نميده حتی ی قاشق از غذام اضافه بمونه...
تو هر وعده ی غذایی مجبورم میکنه تا آخر غذام رو بخورم، ی عالمه قرص تقویتی هم برام گرفتن....

ولی با این حال بخاطر خواب کمم دائما احساس ضعف دارم و خودم احساس میکنم دارم لاغر تر از قبل میشم....

یک ماه از روزی که هری رفت میگذره....
یک ماهی که هر روزش برام مثل جهنم بوده!

هیچ خبری ازش ندارم....
حتی ی بارم زنگ نزد!

منم ديگه سراغش نرفتم....
هيچوقت آدم مغروری نبودم، ولی این واقعا بهم صدمه زد....

دارم سعی میکنم غرور لگد مال شدم رو از زیر خروار ها خاک نجات بدم!

البته این فقط ظاهر ماجراس.... در باطن-
صبح تا شب به هری و خاطراتش فکر میکنم و شب تا صبحم بی خوابی میکشم...

یک هفتس که بیشتر از چند ساعت نتونستم بخوابم....
حتی یکی دوبارم قرص خواب خوردم ولی فایده ای نداشت....

من فقط معتاد عطر تن هری شدن، و حالا که اون نیست.... نميتونم بخوابم....

گاهی با خودم فکر میکنم مگه ی آدم تو چهار ماه چقدر ميتونه خاطره داشته باشه که بخاطرش از دنیا دل بکنه؟

بلافاصله قلبم جوابم رو ميده....

فرقی نميکنه که یک روز باشه یا یک عمر.... آدم عاشق هیچ راه برگشتی از عشقش نداره....

تو این یک ماه هیچکدوم از اعضای خانواده ی هری به دیدنم نیومدن....
انگار نه انگار که این همه مدت باهاشون زندگی کردم!

از همه بیشتر از زین دلخورم...
فک میکردم با هم دوستیم.... ولی خب انگار در مورد همه چی اشتباه میکردم!

My heart beats for you حيث تعيش القصص. اكتشف الآن