29

4.5K 589 799
                                        

چطورید کون گلابیا؟

یعنی عاشقتونم
یک ساعت از احساسات شخصیتای داستان مینویسم به پشمتون میگیرید
بعد میلان عطسه میکنه شصت نفر قربون صدقش ميرن 😂😂😂

این پارت مهمه پس با دقت بخونيد 😀
و اینکه بیشتر از 4000 کلمس
پس 120 ووت و 200 کامنت برای پارت بعد 😄

اديت نکردم اگه جاییش خیلی مشکل داشت بگيد درست کنم

امیدوارم از پارت جدید لذت ببرید 💚💙

______________________________

.
.
.
.
.
.
.
.
.
لویی:

هفت دقیقه....
دقیقا هفت دقيقس که اومدم تو حموم، وای زین به اندازه ی 5 سال براش غر زده!

دارم به سرعت باد لباس میپوشم تا برم بیرون و از دست صدای رو مخش راحت شم....

زین: لویی بسه ديگه.... سونا گرفتی؟
ميخوام بخوابم بیا بیرون....
لویی داره میریزه.... مجبورم نکن تو اتاقت جيش کنم!

هودیم رو از سرم رد کردم و در رو باز کردم، چشم غره ای به زینی که دقیقا پشت در ایستاده بود رفتم ولی اون بدون اینکه اهمیتی بده سریع وارد دستشویی شد....

دستشویی و حموم اتاق من یکیه....
ولی کمِ کم سه تا دستشویی ديگه تو این خونه وجود داره!

از صب که اومده آرامش رو از خونه برده....
اول از همه با میلان روی دیوار نقاشی کشید....
درسته که طرح بی نقصی بود، ولی کامان!

اون دیوار لعنتی خونمونه نه دفتر نقاشی!

بعد از یک ساعت خر سواری با ساشا، با جرارد پی اس بازی کرد

بعدم تو درست کردن ناهار به دیانا کمک کرد....
هنوزم صدای بلند خنده هاشون تو گوشامه!

رسما داره خانودمو میدزده....
ولی خب من اعتراضی ندارم، چون حس میکنم روح تازه ای به خونه داده....

خودمو پرت کردم رو تخت....
بعد از چند دقیقه از دستشویی بیرون اومد
زین: آخيش.... چشمام باز شد

خندم گرفته بود...
خودشو پرت کرد طرف ديگه ی تخت و سریع رفت زیر پتو....
زین: برو برا خودت پتو بيار.... من پتومو بهت نميدم

خدایا
چقدر پروعه آخه!

_من به هر حال خوابم نمياد..... تو بخواب

به طور ناگهانی آروم گرفت و روی تخت نشست و نگاهش رو از سر تا پام گذروند....
زین: خوابت نمياد.... یا خوابت نمیبره؟

My heart beats for you Where stories live. Discover now