40

5.9K 579 1K
                                    

سلام 🙋🙋🙋
خوبيد؟

کامنتای پارت قبل خداااااا بود 😂😍

شب اول 600 تا کامنت!!!
پشمام ریخت 😂
عاشقتونم 😍

به جاش منم با ی پارت 5200 کلمه ای اومدم
😎

کامنت زیاد بذاريد انرژی داشته باشم بعدیو
زود بنویسم 😄

امیدوارم از پارت جدید لذت ببرید 💙💚
______________________________

.
.
.
.
.
.
.
.
هری: پل متاسفم.... ميدونم که قرار بود امشب رو خونت باشی.... ولی واقعا نميتونم ریسک کنم....

پل لبخندی زد و روبه روی هری روی مبل نشست
پل: نگران چیزی نباش پسر.... من میتونم امشب رو اینجا باشم.... نمیخواد ذهن خودتو درگیر کنی...

لبخند کمرنگی روی لبای هری نشست و دستش رو نوازش وار بین موهای خوش حالت لویی کشید....

حتی چهره ی غرق در خواب اون پسر هم پر از استرس بود و نشون ميداد که روزش چقدر سخت گذشته....

هوا تاریک شده بود و هری کلی کار برای انجام دادن داشت، ولی هنوز دلش نمیومد سر لویی رو روی مبل بذاره و به کاراش برسه....

نه تا وقتی که لویی تو خواب اخماش رو تو هم میکشید و گاهی زیر لب ناله میکرد...

هری نفس عمیقی کشید و سرش رو کمی کج کرد و بوسه ای روی پیشونی لویی گذاشت....

روی مبل لم داده بود و لویی روی پاش نشسته بود و بدن سبکش روی بدن هری بود و سرش رو روی سینه ی پسر چشم سبز گذاشته بود و لباسش رو تو مشتش فشرده بود تا مبادا اون پسر تنهاش بذاره....!

پل: هری.... بهتره زودتر برگردين خونه.... اينجا ديگه امن نیست....

هری نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد
هری: حق با توعه.... شاید بهتر باشه فردا برگردیم خونه....

پل: نمیخوای در مورد امروز.... چیزی به جرارد بگی؟

هری چشماش رو روی هم فشار داد و سرش رو به پشتی مبل تکیه داد
هری: نميدونم... واقعا هیچ ایده ای ندارم که باید چیکار کنم.... جرارد ديوونه ميشه با فهميدنش....!

پل سرش رو تکون داد و دستاش رو قلاب کرد و زیر سرش گذاشت

پل: ميدونم... ولی نگفتنش همه چی رو براتون سخت میکنه.... ميدونی که اگه خودش بفهمه بازم مثل سری قبل شر به پا ميشه....

My heart beats for you Donde viven las historias. Descúbrelo ahora