66

4.3K 536 1.7K
                                        


سلام سلام سلام
خوبید؟ 🤗

با دمپایی نزنیدم لطفا هگور پگورا توضیح میدم 🙄😂

من خیلی یهویی هفته ی پیش دماغمو عمل کردم
خودم دو روز قبلش متوجه شدم بخاطر همین قبلش فرصت نوشتن نبود
تا حالم جا بیاد و بتونم بنویسم اینجوری طول کشید دیگه شرمنده 😬

برای جبرانش پارت بعدی هم تقریبا آمادس و اگر مشکلی پیش نیاد زود آپش میکنم 😌

لطفا به این پارت خیلی انرژی بدید
چون من واقعا به سختی براتون نوشتمش
الان احساس میکنم دارم چشمامو از دست میدم 😂

امیدوارم از پارت جدید لذت ببرید 💙💚
___________________________

.
.
.
.
.
.
.
.
.
با جیغ کوتاهی از خواب پرید و در حالی که به شدت نفس نفس میزد، دستش رو روی قفسه ی سینش کشید... کابوس وحشتناکی بود.

نمیخواست دوباره اون مرد رو ببینه... نمیخواست صدای کریه خنده های اون مرد رو بشنوه، از چشم های سبزش میترسید.

ولی اون هیولای زشتِ بد ترکیب هر شب و هر شب تو خوابش رژه میرفت و عذابش میداد.

چشم های اشکیش رو با مشت های کوچولوش مالوند و هق هق کوتاهی از بین لب هاش بیرون اومد. با خستگی بدن سستش رو از روی تختش پایین کشید و لباس خواب گشادش که فقط از ی تیشرت بزرگ تشکیل شده بود رو پایین تر کشید و دست کوچیکش رو روی دهنش فشار داد و بی صدا از اتاقش خارج شد و بدون اینکه کوچک ترین صدایی از خودش تولید کنه، در اتاق کناریش رو باز کرد و در حالی که روی انگشت های پاش راه میرفت تا کف چوبی خونه زیر پاش صدا نده، خودش رو به تخت وسط اتاق رسوند و بدون تردید گوشه ی پتو رو تو مشت کوچیکش فشرد و کمی تکونش داد.

بلافاصله چشم های آبی رنگ پسر مقابلش باز شدن و با گیجی به تیله های اشک آلود پسر و دستی که روی دهن کوچولوش فشار میداد تا صداش بلند نشه نگاه کرد.

با قطره اشکی که از چشم های معصوم پسر پایین ریخت به خودش اومد و سریع روی تختش نیم خیز شد و دست کوچیک برادرش رو بین انگشتاش گرفت.

جرارد: لویی... چی شده عزیزم؟... بازم کابوس دیدی؟

هق هق کوتاهی از بین لب های پسر بیرون اومد و با باز شدن دست های برادر بزرگترش بلافاصله تو آغوش گرم و بزرگش گم شد و دست هاش رو دور گردنش حلقه کرد.

My heart beats for you Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt