سلام 👋
حالتون چطوره؟گايز تعداد ووتا واقعا کمه 😑
نميخوام غر بزنم
ولی لطفا اون ستاره رو انگشت کنید 😀امیدوارم از پارت جدید لذت ببرید 💙💚
___________________________
.
.
.
.
.
.
وارد خونه شد و نگاهش رو به اطراف چرخوند....
کلید برق رو زد و چراغای خونه رو روشن کردساعت از 12 گذشته بود ولی انتظار داشت هری بیدار باشه
خب اون پسر از خانواده ی جغدا بود
و انریکه عادت داشت در هر ساعتی از شبانه روز بیدار ببينتش!...این فرضیه که هری و لویی با هم بیرون رفته باشن هم رد ميشد...
چون امکان نداشت هری، لویی رو بدون محافظ از خونه ببره بیرون...
درسته که اون پسر گفته بود لویی دوست پسر جدیدشه...
ولی انریکه قرار نبود همچين دروغ بزرگی رو باور کنه...
به هیچ عنوان!لویی پسر فیلیپه
و انریکه حاظره قسم بخوره که برادرش به خون اون پسر تشنس...و قرار بود ی گفت و گوی طولانی و برادرانه در مورد این موضوع داشته باشن...
دست از فکر و خیال های مسخره برداشت و از مغزش درخواست کرد انقدر چرت و پرت به هم نبافه...
به سمت اتاق لویی رفت و برق اتاق رو روشن کرد
با خالی بودن اتاق اخماش رو تو هم کشید و مستقیم به سمت اتاق هری حرکت کرد
وارد اتاق شد و چراغ خواب رو روشن کردبا دیدن هری که روی تخت خوابيده بود نفسی از سر آسودگی کشید و لبخندی روی لباش شکل گرفت
ولی وقتی متوجه جسم ديگه ای تو بغل برادرش شد چشماش از تعجب گرد شد و به سمت تخت قدم برداشت
با دیدن لویی که کاملا تو بغل هری جا شده بود و خوابیده بود، تعجبش بیشتر شد
بیخیال فکر کردن شد و برگشت تا از اتاق خارج بشه...
ولی با شنیدن صدای ناله ی ضعیفی چشماش گرد شد و به سمت تخت برگشتبه نظر هر دو خواب ميومدن
وقتی دوباره صدای ناله شنید نگاهش به سمت لویی کشیده شد...
و تازه متوجه صورت خیس از عرقش شد!با نگرانی دستش رو جلو برد و بدون بیدار کردن هری، دستش رو روی پیشونی لویی گذاشت
اون پسر مثل کوره داغ بود

VOCÊ ESTÁ LENDO
My heart beats for you
Fanfic_Complete_ هری: معذرت ميخوام فرشته کوچولوی من... لویی:برای چی؟ هری: همش تقصیر من بود... باید ازت محافظت میکردم لویی: تو تلاشتو کردی هری هری: پس باید بیشتر تلاش میکردم... منو ببخش عزیز دلم لبخند تلخی روی لب های لویی شکل گرفت لویی: تقصیر من و تو نیست...