نگاهش رو به ساعت روی دیوار دوخت و با دیدن عقربه هایی که یک ساعت جلوتر رفته بودن، نفس لرزونش رو آزاد کرد
هنوز خبری از هری و بقیه نبود... حتی زنگ هم نزده بودن، تعجب میکرد زین چطور هیچ استرسی نداشت!
نفس عمیقی کشید و لبهاش رو با زبون خیس کرد
لویی: زین... تو که در مورد حرفای من و پدرت، چیزی به هری نگفتی... نه؟زین سرش رو به چپ و راست تکون داد
زین: نه... میدونستم دلیلی داری که به هیچکس در موردش نگفتی... به شانم گفتم حرفی به کسی نزنه... لویی_پلکاش رو روی هم فشار داد و نفس عمیقی کشید
زین: از کی فهمیدی؟لویی: همون روز که مادربزرگ همه چیز رو تعریف کرد
زین: از مایکل... میترسی؟
لبخند بیجونی روی لبای لویی نشست و سرش رو چرخوند و چشماش رو به طلایی های زین دوخت
لویی: تمام عمرم بخاطر کاری که باهام کرد کابوس دیدم... معلومه که ازش میترسم!
اخم ظریفی بین ابروهای زین نشست
زین: پس چرا_لویی: چرا رفتم شرکتش؟
زین آروم سرش رو تکون داد و دست لویی رو تو دستش گرفت
لویی: هیچوقت از هیچکس متنفر نبودم زین... هیچوقت اونطور که باید تنفر رو احساس نکردم، از پدرم بدم میومد و میاد... ولی تنفر_
تنفر آدما رو عوض میکنه... بهشون قدرت میده و بعد با سر پرتشون میکنه زمین...
من نمیخوام از کسی متنفر باشم، چون نمیخوام با سر بخورم زمین...ولی حالا با تمام وجودم از مایکل متنفرم...
و وقتی از کسی متنفر باشی، دلت میخواد زمین خوردن و درد کشیدنش رو ببینیمن فقط میخواستم برای یک لحظه ام که شده عصبیش کنم... میخواستم ناراحت بشه، میخواستم اونم درد بکشه...
زین ابروهاش رو بیشتر تو هم کشید و سرش رو کمی کج کرد
زین: لویی تو که کاریش نکردی!... انتقام گرفتن اینجوری نیست...
لبخند تلخی روی لبای لویی شکل گرفت و برق اشک تو چشمای آبیش نشست
لویی: آره... چون نمیخوام دوباره زمین بخورم... ولی اینبار بهش هشدار دادم اگر دوباره اذیتم کنه، زندگیشو به آتیش میکشم...
من ی فرصت دوباره به زندگی خودم دادم... نمیخوام بخاطر چیزی که گذشته، زندگی خودم و هری رو خراب کنم...
لبخندی روی لبای زین نشست و آروم سرش رو تکون داد
زین: بیخیالش... دیگه بهش فکر نکن... ی امروز قرار نیست به چیزای منفی فکر کنیم!...گشنت نیست؟... مادربزرگ کیک پخته، میخوای برات بیارم؟
لویی نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد
لویی: آره... کیک دوست دارم

VOUS LISEZ
My heart beats for you
Fanfiction_Complete_ هری: معذرت ميخوام فرشته کوچولوی من... لویی:برای چی؟ هری: همش تقصیر من بود... باید ازت محافظت میکردم لویی: تو تلاشتو کردی هری هری: پس باید بیشتر تلاش میکردم... منو ببخش عزیز دلم لبخند تلخی روی لب های لویی شکل گرفت لویی: تقصیر من و تو نیست...