هری: نمیخوای بگی داریم کجا میریم؟
هری بی حوصله زمزمه کرد و دستش رو روی شیشه ی ماشین گذاشت و سرش رو بهش تکیه داد
لویی: صبر کن متوجه میشی
هری پوفی کشید و به جاده خلوت مقابلش نگاه کرد... لب بیچارش رو انقدر بین دندوناش گرفته بود که پوستش کنده شده بود...
لویی ی جاده ی تقریبا کوهستانی رو بالا میرفت و هری نگرانی کمی مبنی بر افتادنشون تو دره هم داشت...
با ایستادن ماشین چشمای متعجبش رو به لویی دوخت
هری: اینجا قراره پیاده بشیم؟لویی با اطمینان سرش رو تکون داد و بخاطر این حجم از مشغله فکری که ذهن اون پسر رو قفل کرده بود واقعا نگران شد...
اگر اون فکرای مزخرف نبودن قطعا هری آشنا ترین مکان دنیا رو میشناخت...هری: چرا اومدیم اینجا؟
لویی با لبخند کمربندش رو باز کرد و به سمت هری چرخید
لویی: نباید میومدیم؟
هری شونه ای بالا انداخت و با اخم ظریفی به لویی نگاه کرد
هری: نمیدونم... اومدیم اینجا چیکار؟لویی: اومدیم مثل دوتا نامزد واقعی چند ساعت با هم خلوت کنیم
لویی در حالی که از ماشین پیاده میشد گفت و با پیاده شدن هری لبخند روی لباش پررنگ تر شد
لویی: هری بیا کمک کن وسایلی که برداشتم رو ببریم...
هری متعجب کنار در باز صندوق ایستاد و به وسایلی که کم هم نبودن نگاه کرد
هری: کی وقت کردی این همه وسیله جمع کنی؟... قراره تو جنگل بمونیم؟
لویی آروم خندید و سرش رو تکون داد
لویی: شاید موندیم حالا... اون خوراکیا رو بردارهری آروم سرش رو تکون داد و وسایل رو برداشت و در صندوق رو بست و پشت سر لویی راه افتاد...
اعصابش کاملا بهم ریخته بود و حالا درک میکرد زین چرا دو روز خودش رو از همشون مخفی کرد...
مایکل همیشه براشون حکم ی پدر خوب رو داشت، ولی حالا_ واقعا نمیدونست بازم میتونه به چشم پدرش به اون مرد نگاه کنه یا نه...و اگه اصرار لویی نبود، قطعا الان تو خونه ی پدریش مشغول شکوندن تک تک وسایل عمارت بود...
مایکل همه چی داشت... ماشین، عمارت، زمین، شرکت حتی ی کارخونه ی بزرگ...
ولی گاهی چشم های آدما سیری ناپذیر میشن، اونوقت دیگه فرقی نمیکنه طمع روی کدوم شونشون میشینه....
چون به هر حال افسار کل زندگی تو دستای سیاهش میچرخه و فقط خرابی به جا میذاره...با ایستادن لویی، بالاخره سرش رو بالا آورد و کنارش ایستاد و با دیدن اون رودخونه ی آشنا چشماش گرد شدن
تمام مدت مسیرِ خونه رو میومدن و متوجه نشده بود؟!؟

YOU ARE READING
My heart beats for you
Fanfiction_Complete_ هری: معذرت ميخوام فرشته کوچولوی من... لویی:برای چی؟ هری: همش تقصیر من بود... باید ازت محافظت میکردم لویی: تو تلاشتو کردی هری هری: پس باید بیشتر تلاش میکردم... منو ببخش عزیز دلم لبخند تلخی روی لب های لویی شکل گرفت لویی: تقصیر من و تو نیست...