54

4.9K 580 1K
                                        

هری: نمیخوای بگی داریم کجا میریم؟

هری بی حوصله زمزمه کرد و دستش رو روی شیشه ی ماشین گذاشت و سرش رو بهش تکیه داد

لویی: صبر کن متوجه میشی

هری پوفی کشید و به جاده خلوت مقابلش نگاه کرد... لب بیچارش رو انقدر بین دندوناش گرفته بود که پوستش کنده شده بود...

لویی ی جاده ی تقریبا کوهستانی رو بالا میرفت و هری نگرانی کمی مبنی بر افتادنشون تو دره هم داشت...

با ایستادن ماشین چشمای متعجبش رو به لویی دوخت
هری: اینجا قراره پیاده بشیم؟

لویی با اطمینان سرش رو تکون داد و بخاطر این حجم از مشغله فکری که ذهن اون پسر رو قفل کرده بود واقعا نگران شد...
اگر اون فکرای مزخرف نبودن قطعا هری آشنا ترین مکان دنیا رو میشناخت...

هری: چرا اومدیم اینجا؟

لویی با لبخند کمربندش رو باز کرد و به سمت هری چرخید

لویی: نباید میومدیم؟

هری شونه ای بالا انداخت و با اخم ظریفی به لویی نگاه کرد
هری: نمیدونم... اومدیم اینجا چیکار؟

لویی: اومدیم مثل دوتا نامزد واقعی چند ساعت با هم خلوت کنیم

لویی در حالی که از ماشین پیاده میشد گفت و با پیاده شدن هری لبخند روی لباش پررنگ تر شد

لویی: هری بیا کمک کن وسایلی که برداشتم رو ببریم...

هری متعجب کنار در باز صندوق ایستاد و به وسایلی که کم هم نبودن نگاه کرد

هری: کی وقت کردی این همه وسیله جمع کنی؟... قراره تو جنگل بمونیم؟

لویی آروم خندید و سرش رو تکون داد
لویی: شاید موندیم حالا... اون خوراکیا رو بردار

هری آروم سرش رو تکون داد و وسایل رو برداشت و در صندوق رو بست و پشت سر لویی راه افتاد...

اعصابش کاملا بهم ریخته بود و حالا درک میکرد زین چرا دو روز خودش رو از همشون مخفی کرد...
مایکل همیشه براشون حکم ی پدر خوب رو داشت، ولی حالا_ واقعا نمیدونست بازم میتونه به چشم پدرش به اون مرد نگاه کنه یا نه...

و اگه اصرار لویی نبود، قطعا الان تو خونه ی پدریش مشغول شکوندن تک تک وسایل عمارت بود...

مایکل همه چی داشت... ماشین، عمارت، زمین، شرکت حتی ی کارخونه ی بزرگ...

ولی گاهی چشم های آدما سیری ناپذیر میشن، اونوقت دیگه فرقی نمیکنه طمع روی کدوم شونشون میشینه....
چون به هر حال افسار کل زندگی تو دستای سیاهش میچرخه و فقط خرابی به جا میذاره...

با ایستادن لویی، بالاخره سرش رو بالا آورد و کنارش ایستاد و با دیدن اون رودخونه ی آشنا چشماش گرد شدن
تمام مدت مسیرِ خونه رو میومدن و متوجه نشده بود؟!؟

My heart beats for you Where stories live. Discover now