48

5.4K 572 1.4K
                                        

هی گایز 😊✋
تعطیلات خوش میگذره؟ 🤦‍♀️

دیدید پیشیِ قشنگم تو بارسلونا اجرا کرد؟
دیدید که چگونه بهشت رو روی زمین آورد؟
😻💙

خب بریم سراغ داستان
پارت 4900 کلمس
و من واقعا برای آپ کردنش استرس داشتم
میتونم بگم این استرس بعد از 20 پارت برگشته!
ولی خب به همون اندازه هیجانم دارم
😁🙄

فک کنم همینجوری آپ کنم
تا بعد عید داستان تموم بشه!
😂🤦‍♀️

ووت و کامنت فراموش نشه 😋

امیدوارم از این پارت لذت ببرید💙💚
_____________________________

.
.
.
.
.
.
.
.
.
چشمای آبیش به آرومی باز شدن و با خستگی بدنش رو کشید....

احساس میکرد ی وزنه ی سنگین به سرش آویزونه....
با دیدن ساعت که 4 بعد از ظهر رو نشون میداد، نگاهی به دور و برش انداخت و ناخودآگاه اخماش تو هم رفت....

نه خبری از جرارد بود و نه هری....

همونطور که زیر لب غرغر میکرد به آرومی از جاش بلند شد و بعد از شستن صورتش از اتاق خارج شد...
عجیب بود.... حتی میلان و ساشا هم نبودن!

به آرومی وارد آشپزخونه شد و با دیدن دیانا نفس راحتی کشید... همین که یک نفر خونه باشه خودش دلگرمیه!

لویی: صبح بخیر....

دیانا به آرومی چرخید و لبخندی روی لباش نشست
دیانا: بعد از ظهر توام بخیر گارفیلد کوچولو...

لویی چشماش رو چرخوند و آروم خندید....
صندلی میز رو عقب کشید و خمیازه کشان پشت یکی از صندلیا نشست

لویی: بقیه کجان دیانا؟

دیانا تو ظرف لویی پنکیک گذاشت و شکلات رو دستش داد....
میدونست لویی حتی اگه شب هم از خواب بیدار بشه، ترجیح میده وعده های غذاییش رو به نوبت بخوره!

دیانا: جرارد سرکاره.... هریم صبح زود کار داشت رفت...

لویی به آرومی اخماش رو تو هم کشید و با کمی نگرانی چشمای درشتش رو به دیانا دوخت

لویی: چیزی خورد؟

دیانا آروم خندید و سرش رو تکون داد
دیانا: نگران نباش با میلان صبحونه خورد

My heart beats for you Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang