14

5.8K 698 429
                                        

سلام 👋
حالتون چطوره؟

سه تا نکته وجود داره
⚪⚫ لطفا توجه کنید ⚫⚪
1. اکثر عکس هایی که میذارم خودم ادیت نکردم
و از اینترنت گرفتم
پس از سازندشون تشکر و عذر خواهی میکنم 😄

2. لطفا به داستان جدیدی که شروع به نوشتنش کردم سر بزنید
مطمئنم که خوشتون میاد 😀

3. از همه ی کسایی که این داستان رو میخونن
(حتی کسایی که ووت و کامنت نميذارن) ممنونم
همتونو خیلی دوست دارم 😊❤

و اگه ی وقتایی بخاطر تعداد ووت و کامنت غر میزنم شما توجه نکنید
ذاتا ادم غرغروییم 😂

حالا دونه دونه صف بکشید ننه غرغرو میخواد بوستون کنه 😍

خب دیگه خیلی حرف زدم
بریم برای پارت جدید 💙💚

______________________________

.
.
.
.
.
گاهی این جسم آدم نیست که درد رو احساس میکنه....
گاهی ی اتفاق...
ی اشتباه....
روح آدم رو تا ابد به تباهی میکشونه....
و کسی چه ميدونه که درد روح چقدر کشندس!

بعد از اینکه شام خوشمزه ای که دست پخت الا بود خورده شد، لویی به تخت هری پناه برد

سعی میکرد ذهن خستش رو آروم کنه....
شيطنت های نایل و زین
شوخی های انریکه و ماريا
توصیه های لیام
محبت های مادرانه ی الا
و البته توجه های هری

هیچکدوم ذره ای از حال بد لویی کم نکرده بودن....

و اون پسر حالا با دنیایی از خاطرات تلخ، گوشه ی تخت خودش رو مچاله کرده بود و چشم هاش روی ماه کاملی که از پنجره دیده ميشد ثابت مونده بود

در اتاق به آرومی باز شد و نگاه هری روی موجود کوچولویی که لبه ی تخت رو اشغال کرده بود، ثابت موند

وارد اتاق شد و در رو به آرومی بست
کنار لویی روی زمین زانو زد و دستش رو پشت کمر پسر کوچکتر گذاشت

نگاه لویی سرانجام از ماه گرفته شد و به چشم های خوشرنگ هری دوخته شد....

هری: چرا نخوابیدی؟

همون طور که نوازش وار دستش رو بین موهای لویی میکشید با صدای آرومی پرسید
لویی: نتونستم

صدای لویی ضعیف و شکننده بود
شکننده تر از هر وقت ديگه ای....

هری: میخوای حرف بزنیم؟

My heart beats for you Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang