🎬 قسمت سی و ششم 🎬

105 15 13
                                    

ووت یادتون نره ♡_♡

"حالت خوبه؟"

هیوک نگران اعصاب دونگهه اش بود. دونگهه خنده بی حالی کرد:

"من خوبم ولی تو هیچ خوب بنظر نمیایی"

هیوک نفس عمیقی کشید و دو دستی به فرمان چنگ زد:

"آخه نمیفهمم. یه انسان چقدر میتونه پست و پررو باشه که..."

دونگهه حرفش را برید: "بهت گفتم من مقصر بودم!"

"تو بچه بودی ولی اون تو این سن...خودشم برادر واقعیش..."

صدایش از خشم می لرزید . دونگهه با دلگیری آهی کشید: "رابطه ما هم سالم حساب نمیشه.دوتا مرد..."

هیوک آنقدر عصبانی بود که غرش بدی کرد:

"دنیا دیگه عشق همجنسگراها رو قبول کرده تو چرا نمی تونی قبول کنی؟"

دونگهه لبخند غمگینی زد:

"اگر قبول نمیکردم که الان سوار ماشینت نبودم"

"و دلش فشرده شد:"ولی...یا اگر..."

هیوک با نگرانی نگاهش کرد: "چی شده؟"

دونگهه هم نگاهش کرد: "هیچ فکر کردی...اگر داستان سریال نفوذی واقعی بود.."

ناگهان هیوک فرمان را کج کرد و ماشین را کناری کشید و نگه داشت.این مسئله بارها به ذهنش زده بود و هر بار عاجز از نتیجه گیری سعی کرده بود فراموش کند ولی حالا می دید که تصورات و تفکرات دونگهه هم همین بود.نگاهش کرد:

"خب؟"

ماشین های دیگر با سرعت از کنارشان رد میشدند و آفتاب صبحگاهی از پهلو ماشین را نورانی میکرد.

"گاهی تو حس کاراکتر فرو رفتن خیلی برام سخت میشه...چون تو نقش برادرمو داری...شاید اگر بازیگر دیگه ای بود..."

دونگهه حرفش را ادامه میداد: "حس میکنم تو این پروژه موفق نیستم چون نمیتونم و...نمیخوام به تو به چشم برادری نگاه کنم..."

هیوک با خیال راحت از اینکه می تواند حال و احساسات واقعیش را در این مورد بیان کند نفس بی صدایی کشید:

"اگر این داستان واقعی زندگی ما بود بازم من بدون توجه به تمام موانع و ممنوعیت ها عاشقت می موندم و برای بدست آوردنت با کل دنیا می جنگیدم"

دونگهه با ناباوری و علاقه به هیوک نگاه کرد:

"واقعاً...یعنی...حتی اگر برادر واقعیت بودم؟"

هیوک با جدیت به چشمان زیبا ی او که مثل دو خورشید طلایی با اشعه های بلند اطرافش برق میزد خیره شد:

"من نباید عاشقت میشدم دونگهه...دیگه هیچی نمی تونه جلوی منو بگیره میفهمی؟ هیچی!"

دونگهه از حرف هیوک احساساتی شد ولی نتوانست جلوی کنجکاوی در شنیدن جوابش را بگیرد و بی اختیار پرسید:

Insanity Play<ᶠᵘˡˡ>Where stories live. Discover now