🎬 قسمت بیست و نهم 🎬

120 19 5
                                    

قسمت بیست و نهم

ساعت یازده شب بود که ضبط سکانسهای خیابانی لی سانگمین تمام شد و بالاخره کار تعطیل شد.دونگهه بسکه سناریو حفظ کرده بود و دوندگی کرده بود حسابی خسته شده بود و حتی فرصت نکرده بود به هیوک و لحظاتی که در کاراوانِ او گذرانده بود فکر کند.
در واقع سعی کرده بود ،فراموش کند چراکه لذت آلوده به پشیمانی و ترس از ادامه دادن رابطه،افکارش را بهم می ریخت و او را دو دل و نگران می کرد.

اما هیوک منتظرش مانده بود. مثل یک عاشق احمق هشت ساعت تمام در کابینش، همانجا که معشوقش آغوش او را ترک کرده بود به انتظار نشسته بود‌.

ترسناک بود و او میترسید. از خود تغییریافته اش که اینقدر بی طاقتی میکرد. از این احساس جدیدش که او را وادار به دیوانگی میکرد.از تفکرات عجیبش که تصمیمات پر خطر میگرفت.از این دل وحشی اش که هر آن ممکن بود رسوایش کند.

تا اکیپ به مقر اصلی برمیگشت دونگهه فرصت کرد چرتی در کاراوانش بزند. نه امید داشت نه باور میکرد هیوک منتظرش مانده باشد. آنهم بعد هشت ساعت!

هر چند دوست داشت قبل از رفتن به خانه بار دیگر با او روبرو شود تا از طرز برخورد و رفتارش
چگونگی احساسش را ارزیابی کند ولی می دانست حق نداشت چنین انتظار بزرگی از مرد خودخواه و لجبازی مثل هیوک داشته باشد.

بالاخره جنبشی در محوطه افتاد و نور بالای ماشین ها و بوق و سرو صدا، برگشتن اکیپ را اعلام کرد. هیوک از شلوغی استفاده کرد و خود را از کاراوان بیرون انداخت.
نباید کسی او را می دید پس از تاریکی پشت ماشین های ردیف شده استفاده کرد و دوان دوان خود را به پارکینگ رساند.ماشینش را در کوچه ی روبرویی مخفی کرده بود پس از روی نرده های ته محوطه آنطرف پرید و به سمت همان کوچه راهی شد.

********

همان یک چرت خستگیش را در کرده بود. منتظر نشد کاراوانش را جای همیشگی پارک کنند بیرون پرید و خواسته و ناخواسته چشمانش دنبال هیوک یا ماشینش یا هر نشانه ای از او گشت ولی چیزی ندید.

خب انتظارش را داشت . پس به منظور خداحافظی از همه عوامل، دستش را در هوا تکان داد و بدون آنکه منتظر جواب بچه ها بماند به سمت پارکینگ راهی شد. فقط می خواست هر چه سریعتر سوار شده به خانه براند هر چند بعد از چند بار روبرویی با برادرش و ترس از دیدار دوباره و از سر گرفته شدن همان صحبتها و بدبختی ها دیگر حتی علاقه نداشت به خانه خود برگردد.

*********

از آنجا می توانست پارکینگ ست و ماشین دونگهه را ببیند. حتی خودش را که چطور خسته و سلانه سلانه محوطه را طی میکرد.چقدر دلتنگش بود. دلتنگ بغل کردن آن کمر با قوس زیبایش و بوسیدن دوباره ی آن لبهای عروسکی. شنیدن صدای خنده های ریز و بوییدن عطر مردانه ی تنش.

Insanity Play<ᶠᵘˡˡ>Onde histórias criam vida. Descubra agora