🎬قسمت نود و یک🎬

50 7 7
                                    


انگشتان دونگهه دور گلویش حلقه شد و حتی با جدیت ناخن هایش را به پوست سفیدش فشرد: 

"اگر یه...بار...دیگه..."

سرش را عقب انداخت و از لذت ضرباتی که درونش را می درید بلندتر نالید.

"به خودت دست بزنی... بدون... بدون اجازه...عه...من..."

نه. خیلی داغ کرده بود حتی حس میکرد عرقش در زیر آن لباسهای سنگین سراسر پوست بدنش را می سوزاند پس همانطور که باسنش را به لگن هیوک میکوبید و در تلمبه زدن کمکش میکرد عجولانه مشغول لخت شدن شد.
هیوک نفس بریده از شهوت و شوق به رانهای لخت او چنگ میزد و سعی میکرد تا جایی که 
میتواند جلوی ارضا شدن خودش را بگیرد بلکه این لحظات ناب را بیشتر تجربه کند.
تا به حال چنین اشتیاقی آنهم اینطور ناگهانی و غیرمنتظره تجربه نکرده بود. مثل انداختن تک 
سکه ی بی ارزش نهایی درون دستگاه قمار بود. با چنان ناامیدی که حتی یک درصد هم احتمال و لیاقت برنده شدن بخود نداده بود و... بوم! برنده شده بود و حالا سکه های طلا سر و رویش میبارید.

تا همه ی لباسها را از روی خودش کنار انداخت با حس سبکی و خنکی ناگهانی انگار به پرواز درآمد. دست روی شانه های هیوک دوباره سرش را پایین انداخت و با چشمان خمارش به چشمان وحشی هیوک نگاه ناپایداری کرد:

"اونوقت...میکشمت عوضی...شنید...دی؟"

هیوک خیره به خواستنی ترین تندیس عالم که روی زانوهایش می رقصید لب خودش را چنان محکم به دندان گرفت که دردش آمد:

"پس چکار... کنم؟"

اینبار قوس کمر نرم او را دو دستی گرفت و سینه ی او را به سمت صورت خود کشید بلکه آن دو تیرگی برجسته را بچشد و لذت این عشقبازی را به قله برساند. دونگهه نتوانست در مقابل کشش قدرتمند انگشتان هیوک که در گوشت پهلوهایش فرو رفته بود مقاومت کند و رویش افتاد.

"به من...ربط نداره...تو فقط...حق...نداری بدون من...بهر نحوی...با خودت...حال کنی..."

هیوک برآمدگی سینه ی چپ او را کامل در دهانش پر کرد و محکم مکید. دونگهه از 
هیجان و درد خوشایند، ناله ی پرلذتی سر داد:

"آخ هیوک...خیلی...عوضی..."

هیوک زبانش را به آن سفتی کوچک و لذیذ میکشید و از قل خوردن آن درون دهانش لذت 
مرگباری میبرد. آن پایین آلت داغ کرده اش بی وقفه در تن تنگ و خیس دونگهه فرو میرفت و 
خارج نشده دوباره عمیقتر دفن میشد و در هر حرکتش مثل لحظه ی شروع، لذتی بی همتا به او میچشاند.
دونگهه آنچنان خود را باخته بود که حتی نمی خواست به زشتی کارش فکر کند. بعداً شاید...که حتماً پشیمان میشد و از خودش شرم میکرد ولی آن لحظه در آغوش این مرد فریبنده، با حس خوشایند دردی که حتی بدون دخالتش داشت او را به نقطه ی نهایی میرساند و این لبهای صافی که به تنش بوسه میزد و شنیدن صدای نفس های تند و ناله های پرلذتش نمی توانست به لحظه ی بعدش فکر کند. چراکه حتی فکر تمام شدن این عشقبازی دیوانه وار دیوانه اش میکرد! 
هیوک صورتش را در سینه ی مرطوب از عرق معطر او دفن کرد و اینبار هر دو گردی باسنش را درون دو چنگش پر کرد تا سوراخ او را بخوبی روی عضو درحال انفجار خود کنترل کند: 

Insanity Play<ᶠᵘˡˡ>Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ