🎬 فصل بیست و سوم 🎬

103 21 11
                                    


سه هفته گذشت . سه هفته ی طولانی. سخت و وحشتناک. پر از تردیدها و ترسها،پر از سوالات بی جواب. پر از پشیمانی ها و دلتنگی ها . پر از تصمیمهای موقتی...

هر روز طبق برنامه ریزی سناریو، سر ضبط می رفتند و بدون آنکه حتی لحظه ای همدیگر را ببینند به خانه بر میگشتند و همانطور که کارگردان وعده داده بود حتی یکبار هم روبرو نشدند.

لوکیشن ها و زمان ها کاملا دور از هم بود و داستان هیچ صحنه ی مشترکی برای آندو نداشت .بنظر می آمد باز هم همه چیز به روال عادی برگشته بود. بهرحال فشار کاری مجال فکر کردن و حساس بودن نمیداد و هر دو در تلاش سخت برای فراموش کردن همدیگر و هر چه بینشان اتفاق افتاده بود فکر میکردند تا حدودی موفق شده اند تا اینکه زمان برداشت صحنه ی پایانی قسمت نهم سریال رسید.

دیالوگ نداشتند حتی قرار نبود روبروی هم بازی کنند ولی همین که در لوکیشن مشترک حضور داشته باشند نگرانشان میکرد. هر دو می دانستند صحنه های سخت تری در پیش خواهند داشت و نقش های احساسی سنگینی در آینده باید اجرا میکردند...

دونگهه زودتر از هیوک رسیده بود و با هیجانی تلخ، روی صندلی گریمور منتظر بود. هر روز به آن دقایق داخل کابین و برخورد زشت هیوک، فکر کرده بود و هر بار لحظه ی اول از دست  هیوک عصبانی شد که چطور توانسته او را نه به چشم برادری یا دوستی، بلکه چنین آلوده ی جنسی بخواهد.

بعد لحظه ی بعدی متاسف و شرمگین از شرایط پیش آمده دنبال روشی برای درست کردن همه چیز برآمده و در آخر دلتنگ و مشتاق دیدار دوباره و خواهان ادامه ی رابطه ی شیرین قبلی بینشان،چاره ای جز صبر کردن برای روز دیدار پیدا نمیکرد و هر روز این سه هفته نگران طرز برخورد بعدی و رفتار احتمالاً تغییر کرده ی هیوک بود.

با وجود گذشتن بیست روز هنوز هم نمی دانست واقعاً چه می خواست؟ از روز اول با هیوک دردسر داشت و خودش هم نمیتوانست تصمیم بگیرد چطور برخورد کند.تنها چیزی که بعد از روزها دلتنگی و شبهای پر کابوس حس میکرد اشتیاق دیدار بود!

*****

هیوک در ترافیک گیر کرده بود و برای آنکه دوباره سراغ کپسولها نرود تحمل سختی میکرد.بیست روز را اینطور گذرانده بود! هر روز لعنتی با خود و احساسات و افکارش جنگیده بود. اراده اش را به چالش کشیده بود.ذهنش را برای خالی کردن همه خاطرات وادار کرده بود. دلش را برای سرد و سنگی شدن پرورانده بود و برای ساختن مردی دیگر بدون نیاز به دارو یا عشق آن جوانک گمراه کننده تلاش مرگباری کرده بود.

حالا دیگر بخود امیدواری میداد که موفق شده. میرفت تا به آن کسی که این برهه ی زندگیش
را اینطور مشغول و پریشان کرده بود نشان بدهد با شخص جدیدی طرف است. به خود و تغییر خود مطمئن بود.

قصد نداشت دوباره به همان تله بیفتد و نقاط ضعفش را بروز دهد تا بازیچه دست هر سنگدلی بشود.دیگر نمی خواست از خودش بخاطر داشتن چنین نیاز و در خواستی شرم کند.

Insanity Play<ᶠᵘˡˡ>Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ