🎬فصل بیست و یکم 🎬

106 21 13
                                    


(بازم مست بودم! همش همین!هر بار همینه اشتباهم! نباید اجازه میدادم نزدیکم شه! معلوم بود اونم چیزی مصرف کرده! وگرنه هیچ اتفاقی نمی افتاد! ما انحراف جنسی نداریم! ما بهمدیگه علاقه نداریم! حتی از هم بدمون میاد! آره من از اون مردک خودخواه بی عرضه متنفرم!)

اینبار به پهلوی دیگر غلت زد تا بلکه جای مناسبی روی تخت پیدا کند و لااقل یک ساعت قبل از طلوع بخوابد وگرنه نمی توانست سر صحنه حاضر شود و کل روز سر پا بماند اما لعنت بر لی ایونهیوک که باز هم موفق شده بود آرامشش را بدزدد و روحش را ویران کند!

(نمیدونم...یعنی متنفرم واقعاً؟ اگر بودم که نمی ذاشتم بهم دست بزنه! من حتی مست هم نبودم احمق!!)

چشمانش را با خشم بست و دستهایش را زیر بالش فرو کرد ولی آن زمزمه ی هوس آلود هیوک را انگار دوباره میشنید!

(میخوامت!)

نیشش باز شد ولی با گزیدن لبش مانع بزرگتر شدنش شد.

(لعنت به من! چرا خجالت نمیکشم؟ چرا پشیمون نیستم؟ چرا اصلاً دارم فکرشو میکنم و...بازم لذت میبرم؟)

و برای خدا میداند چندمین بار، بوسه های نفس بریده ی هیوک را تجسم کرد. آن مالش های وحشیانه و مکش های دردناک.

(یعنی الان کجاست؟چکار میکنه؟اونم به من فکر میکنه؟ پشیمونه؟ متاسفه؟...متنفره؟ )

قلبش از درد تیر کشید. باورش نمیشد با وجود تمامی این مواردی که ذهنش درگیرشان بود آخرین و مهم ترین و در واقع تنهاترین نگرانیش حس و طرز فکر هیوک بود!

(صبح چی میشه یعنی؟چطوری تو چشمهای همدیگه نگاه کنیم؟ چطور میتونیم مقابل هم بازی کنیم طوری که انگار چیزی نشده؟)

و یک لحظه عرق سردی بر پیشانیش نشست.

(یا اگر میشد؟خدای من!یا اگر شیوون نمیرسید و من و هیوک...)

حتی وحشت میکرد کلمه اش را در ذهنش تلفظ کند!

(چطور ممکنه؟ با اون گذشته و تمامی اتفاقات...من حتی گی نیستم! اینا همش تقصیر جذابیت اون مرد شیطان صفته! من لحظه ای تحریک شدم و خودمو گم کردم وگرنه...محاله دوباره اتفاق بیفته!)

بخود گفت و همان ثانیه بخود لرزید. چرا رجز میخواند؟ هیچ بعید نبود باز هم اتفاق بیفتد و اینبار حتی تا آخرش بروند چراکه هم نیاز خود را میدانست، هم با قدرت اغواگری همبازیش آشنایی داشت!

(نمیذارم! نباید بذارم! دیگه نباید باهاش تنها بمونم! باید مواظب باشم)

اینبار بالش را از زیر سرش کشید و روی نیمرخش کوبید و حتی با دستش روی گوشش فشرد بلکه صدای خودش را که اینطور جسورانه در سرش انعکاس پیدا میکرد خفه کند.

(بخواب دونگهه بخواب لعنتی...اون مردک عوضی رو فراموش کن و بخواب)

*****

Insanity Play<ᶠᵘˡˡ>Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang