🎬 قسمت بیست و چهارم 🎬

94 21 4
                                    


ناگهان انگار از کابوس بیدار شده باشد چشمانش را با وحشت باز کرد و همان لحظه ی اول متوجه شد روی تخت خالی و سفت بدون حتی یک بالش زیر سر در یک مطب کوچیک و سرد تنها بود.

سرش را کمی جلو خم کرد و از درد گردنش ناله اش درآمد.چی شده بود؟ اینجا کجا بود؟ دست به سرش کشید چیزی مثل ملافه دور سرش پیچیده بودند و شاید آن باعث شده بود سرش آنقدر سنگین بشود.

"آهای"

گلویش خشک شده بود. سرفه اش گرفت ولی همینقدر سر و صدا هم کافی بود در باز شد و
خانمی میانسال با روپوش سفید داخل آمد:

"حرکت نکنید..."

نزدیک شد و بدون وقت تلف کردن نبضش را گرفت:"درد ندارید؟"

"سرم"

و سعی کرد از لا ی درِ باز مانده راهرو را ببیند.
مهتابی کم نور چشمک میزد و رنگ آبی دیوارها از چند جا ریخته بود. بنظر می آمد آنجا یک کلینیک سرراهی بود. صدای زوزه باد را میشنید و ساعت تبلیغاتی دیواری دو نیمه شب را نشان میداد.

"چی شده؟من کجام؟؟"

خانم که ظاهراً دکتر شیفت شب بود آستین کوتاه تیشرت او را بالاتر کشید تا فشارسنج را ببندد:

"تصادف کردید. اما بنظر میاد مشکل خاصی ندارید "

تصادف؟ کی؟ چطور شد؟ چرا چیزی یادش نمی آمد؟ خیره به وسیله ای که در دست زن مچاله و باز میشد و بازویش را هر بار بیشتر فشار میداد گفت:

"کجام؟"

"جنگلدعشاق"

اینجا چکار میکرد؟!چرا آمده بود؟ آه یادش آمد . دنبال جیهون میگشت!

"من....من باید برم "

سعی کرد بنشیند اما چقدر بدنش درد میکرد و سرش گیج میرفت. حتی همین ذره ای حرکت حالش را بهم زد و مجبورش کرد دوباره روی تخت بیفتد.

"تو این شرایط رانندگی نکنید بهتره!"

خانم دکتر فشارسنج را از بازویش باز کرد:"به برادرتون زنگ زدیم بیاند دنبالتون"

"چی؟به سونگوو زنگ زدید؟"

با ببحالی نالید:"اون بچه هنوز 16 سالشه!"

*****

با تعقیب ماشین پلیس بالاخره آن کلینیک کوچک غیب شده میان درختان تنگ جنگل را پیدا
کرد و ماشین را درست تا جلوی در ساختمان هم کف راند و بی احتیاط ترمز کرد.
بسکه قلبش تند تپیده بود ، زبانش خشک شده بود و بغض نگرانی راه گلویش را بسته بود. به اندازه برادر واقعی حتی از برادر واقعی اش بیشتر نگران هیوک بود.

از ماشین بیرون پرید و بدون توجه به آندو پلیس همراهش، داخل دوید.سالن و راه روها خالی بودند و جز یک رفتگر پیر که زمین را تی میکشید کسی اطراف بچشم نمیخورد. حتی منتظر نشد پیرمرد بیچاره راهنمایش کند . اینطرف آنطرف دوید تا اینکه در حین رد شدن از راهروی تنگ صدای صحبت شنید و برگشت.

Insanity Play<ᶠᵘˡˡ>Kde žijí příběhy. Začni objevovat