🎬قسمت صد و هفت🎬

38 4 0
                                    


بالاخره همه چیز، خواسته یا ناخواسته، سخت یا ساده و دیر یا زود به روزهای اول برگشته بود و آندو در حد دو ناشناس در کنار یکدیگر بازی میکردند.
دیگر از اشتباهات، تاخیرها، اعتراضات و شوخی ها خبری نبود. آندو بعد از سی و دو قسمت سریال،به بازیگرانی که کارگردان و بقیه همکاران میخواستند تبدیل شده حتی برای تمرین هم سراغ همدیگر نمیرفتند که البته سناریو هم کمک بزرگی به آنها میکرد. 
حالا دیگر مجبور نبودند به چیزی تظاهر کنند یا حتی از نشان دادن چهره ی غمگین و اشکهایشان دستپاچه و شرمگین شوند. داستان به جاهای تلخ رسیده اجرای نقش هایشان راحت تر شده بود.
حتی خیلی بهتر از آنچه همه از جمله خودشان انتظار داشتند در کاراکترهایشان فرو رفته درد و غم واقعی را بخوبی نشان میدادند.
تنها چیزیکه فرق نکرده بود و حتی عمیقتر و قوی تر و جسورانه تر ولی رنجورتر شده بود دید زدنهای مخفیانه پشت دوربین و نگاه های عمدی جلوی دوربین بود. چشمان آنها غصه و دلتنگی درونشان را بخوبی ابراز می کردند و این ربطی به بازی بی نظیر شخصیت های سریالشان نداشت.
و وقتی ست تمام میشد و هر کدام به خانه و خلوت خودش پناه میبرد تازه میتوانستند بازیگری را بطور کامل کنار بگذارند و با دردهایشان روبرو شوند. آنوقت معلوم میشد چیزی عوض نشده بود 
نه به اول برگشته بود نه تمام شده بود.
هنوز هم دیوانه وار عاشق و دلتنگ یکدیگر بودند و برای تحمل این دوری خودشان را به هر 
روشی که ممکن بود سرگرم میکردند. این میتوانست نوشیدن بی رویه الکل و ساعتها نوشتن درددل باشد یا انجام ورزشهای سنگین و مصرف مواد مخدر. درآخر چیزی که میماند چشمان داغ از اشک، تن پریشان از خستگی و قلبی پر از عشق بود...

********

آخرین سکانس قسمت 33 در یک ظهر بهاری روی بام لوکیشن جدید فیلمبرداری میشد. یک 
درگیری شدید که هردوی آنها ساعتها با همبازیشان هیچول تمرین کرده برایش آماده شده بودند. 
حالا دیگر کاراکترهایشان در حد کشتن دیگری از همدیگر متنفر بودند و بازی این صحنه بخاطر 
احساسات کاملاً برعکس، دیگر کار راحتی نبود. 
کارگردان توضیح میداد و آندو ناامید از اجرای موفق با نگرانی گوش میدادند.

"چند دور صحنه رو برمیداریم و میدیم مونتاژ تا جاهای اضافی و غلطش کات بخوره به همین خاطر شما میتونید هر طور راحت هستید حرکات رو انجام بدید من فقط یه درگیری حسابی میخوام فهمیدید؟"

"من نمیتونم!" 

هیوک به همین سادگی ناتوانی اش را ابراز کرد. 

"یعنی چی نمیتونی؟"

کارگردان منظورش را نفهمیده بود. دونگهه هم به اندازه ی او شوکه شده بود. هیوک سربه زیر
انداخت و ساکت ماند. نمیدانست چطور بیان کند بهرحال فرقی هم نمیکرد محال بود درکش کنند. 

"موضوع چیه؟"

دونگهه نتوانست در مقابل نگاه عصبانی کارگردان تحمل کند.
هیوک زیرلب زمزمه کرد:

Insanity Play<ᶠᵘˡˡ>Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ