🎬 قسمت چهل و شش 🎬

65 13 0
                                    

نفهمید تا خانه چطور رانندگی کرد. وقتی رسید همانطور که انتظار داشت ویلا مثل میدان جنگ ویران شده بود.مبلمان به گوشه های سالن پس زده شده کف پر از کاغذ رنگی و بشقابهای مقوایی و بطری های خالی بود. حتی قالیچه ی وسط سالن کلا غیب شده بود!

نیاز نبود به آشپزخانه سر بزند مطمئناً غیر قابل ورود بود. سونگوو شانس آورده بود جلوی دید نبود وگرنه هیوک خشمی را که کل راه در دل حمل کرده بود سر او خالی میکرد. در واقع نه به خانه و زندگی بهم ریخته نه برادر دردسرساز و نه حتی گرسنگی شدیدی که بیحالش کرده بود اهمیت نمیداد.

با اینکه تصمیم حتمی گرفته بود به پیشنهاد تلفنی آن حرامزاده ی دروغگو توجه نکند و سراغش نرود باز هم کنجکاوی دودلش میکرد و با وجود کنترل اعصاب و تحمل شدیدی باز هم از اینکه در مورد دونگهه چه میخواست بگوید نگران میشد!

از کاراوان گریمور که خارج شد با همبازیش ته یون روبرو شد. سناریو مثل دفتر عقد و ازدواج در دستانش سنگینی میکرد:

"چقدر این قسمت قراره زر بزنم!"

دونگهه خنده اش گرفت: "و کسی که قراره باهاش زر بزنی منم"

دخترک خندید: "حفظ کردی؟"

دونگهه به سمت کاراوان خودش راهی شد:

"نه راستش ولی من میتونم سر صحنه بخونم و یادم نگه دارم "

"خوشبحالت"

ته یون دنبالش می آمد: "میشه باهام تمرین کنی؟ برای من خیلی سخته"

"البته"

جلوی کاراوانش رسید و در را برای ورود او باز گذاشت:

"بفرمایید"

به زحمت از میان کشوهای و درهای باز و نیمه باز کابینت ها و صندلی های پرت شده سر راهش عبور کرد و خود را به یخچال رساند. انگار کاراکترهای والکینگ دد به آشپزخانه اش حمله کرده بودند.هیچ چیز برای خوردن باقی نگذاشته بودند.

یک سیب پلاسیده ته ظرف میوه از دستشان در رفته بود. برداشت و در حالیکه گاز میزد بالا به اتاق خوابش در آمد.مسلماً آنقدر خوابش می آمد که به محض افتادن روی تخت همه ی فکرهای خواسته و ناخواسته از ذهنش خارج شوند و بخواب برود یا لااقل امید داشت اینطور بشود.

سیب را نیمه تمام در سطل زباله پرت کرد و پالتواش را درآورد ولی تا به تخت رفت انگار تازه از کابوس زشتی بیدار شده باشد خواب کاملاً از سرش پرید و سوالات با همان صدایی که پشت تلفن شنیده بود در سرش تکرار شد.

(نمیخوایی بفهمی چی داره برای گفتن؟ چیه میترسی به عشقت شک کنی؟ مگه بهش اعتماد نداری؟ نکنه اینقدر ضعیف هستی که میدونی اگر چیز ناخوشایندی در مورد دونگهه بشنوی ازش دلسرد شی؟ تو که میخوایی اون حرومزاده رو بکشی! دلت نمی خواد آخرین حرفاشو بشنوی؟)

Insanity Play<ᶠᵘˡˡ>Donde viven las historias. Descúbrelo ahora