🎬قسمت نود و هشت🎬

42 9 0
                                    


"هی؟ اینکه ناراحتی نداره. چون دوستت داره میخواست امتحانت کنه"

هیچول آرام نزدیکش شد. دونگهه به حرف او همانطور سر به زیر خندید. تلخ و کلافه. نمیخواست باور کند اما چرا نکند؟ چرا هربار سعی میکرد بخود بقبولاند هیوک عوض شده است؟ این بار چندم بود؟ مگر از او بعید بود؟ شاید حالا که یو کنار رفته بود می خواست در مورد بقیه هم مطمئن شود و این چرخه هیچوقت تمامی نداشت.
هیچول در دو دلی میان عذاب وجدان و عشقش آواره مانده بود. حماقت کرده بود و این نقشه ی موقتی و ساده نتیجه ی خوبی درپی نداشت. دیر یا زود هیوک باخبر میشد و آنها عاشق تر و صمیمی تر از قبل شده با او دشمن میشدند و او حتی از دوستی ساده با این دو بازیگر زیبا محروم میشد!

"هی...ببین لی..."

دست لرزانش را با هیجان و اشتیاق برای لمس موهایی که آرزوی بوییدن و بوسیدنش را داشت دراز کرد:

"راستش من..."

چقدر نرم بود. هیچول با حس کردن انگشتان هیچول سرش را بلند کرد و نیشخند زد:

" میدونی چیه هیچول؟ برو بهش بگو دونگهه از امتحانت قبول نشد و...خیانت کرد!"

هیچول با ترس از لحن جدی دونگهه قدمی عقب برداشت:

"چرا باید دروغ بگم؟"

و نور امیدی به دلش تابید. یعنی موفق شده بود دونگهه را از هیوک دلسرد و ناامید و متنفر و نهایتاً جدا کند؟ 

"دروغ؟"

دونگهه از جا بلند شد: 

"حق با توئه. چرا دروغ؟ "

و به سرعت مشغول درآوردن لباسهایش شد:

"بذار به واقعیت تبدیلش کنیم!"

********

تا ترافیک باز شد با عجله ماشین را به محله ی آرامی راند و کناری نگه داشت. هدست را بگوش زد و دوباره موبایل را بدست گرفت. طول کشید تا تصویر لود شد و هال با هیکل آندو ظاهر شد.
چیزی نمیشنید. در واقع بنظر می آمد حرف نمیزدند و...صحنه ای که شاهد بود قابل درک نبود. 
دونگهه داشت لخت میشد و هیچول بی حرکت و ساکت مقابلش ایستاده بود...

*******

نفس هیچول از چیزی که داشت اتفاق می افتاد برید و نگاهش باناباوری مشغول اسکن سراپایاین جوان بلوند شد. خودش هنوز مطمئن نبود به همجنسش تمایل دارد یا نه ولی علاقه ناگهانی که به لی پیدا کرده بود در حدی بود که خواب و فکر و آرامشش را از او گرفته باشد و او را با اینکه درست نبود ولی برای داشتنش،حتی یک دقیقه در حد یک بوسه و چشیدن تنش تشویق میکرد. 
دونگهه بقدر کافی خسته شده بود. دیگر نمیخواست خوب باشد و برای پاکی اش بجنگد. وقتی کسی که باید، کسی که او عاشقش بود و امیدوار بود بالاخره به او اعتماد کرده باشد هنوز هم باورش نداشت و حتی آنقدر بی انصاف بود که وفاداری او را با بیگانه ای به چالش بکشد چرا او باید برای حفظ این عشق یک تنه تلاش بی نتیجه میکرد؟ حالا که او هم به آخر خط صبرش رسیده بود چرا تمامش نمیکرد؟

Insanity Play<ᶠᵘˡˡ>Where stories live. Discover now