صدای ریزش آب ضعیف اما ممتد نشان میداد دونگهه زیر دوش است. روی تخت غلت زد و به
جای خالی اش دست نوازشگونه ای کشید. باز معصومانه بغض کرد و دلش لرزید.
خوابیدن با عشقش و بیدار شدن در کنار او، عشقبازی با او و تجربه ی لحظه لحظه زندگی کردن در کنار او معنای واقعی خوشبختی بود ولی مثل همه ی چیزهای زیبای دنیا رو به اتمام بود.
مسلماً این دو ماه بهترین دوران زندگی اش حساب میشد هر چند بخاطر حجم سنگین ضبط
سریال مجبور میشدند تا دیر وقت حتی گاهی تا نزدیک صبح سر ست بمانند ولی همین که به
بهانه ی پروژه هر لحظه اش با دونگهه بود به کل عمرش می ارزید.
در آن قسمتهای پایانی داستان آندو برادر عاشق، از همیشه پررنگ تر حتی میشد گفت در همه ی صحنه ها حضور داشتند و به بهانه ی سناریو یا تمرین میتوانستند ساعتها همدیگر را بغل کرده
دور از چشم بقیه، در گوش همدیگر زمزمه های عاشقانه سر بدهند.
دونگهه شیر را بست و چرخید تا حوله را بردارد که هیوک را لای در دید. دونگهه با خجالت
غرید:"خسته نشدی هر روز صبح منو دید میزنی؟"
هیوک برعکس همیشه کنار رفت و زمزمه کرد:
"دیر کردیم...هنوز باید تمرین کنیم"
دونگهه حوله به دست ماند:
"تو نمیخوایی دوش بگیری؟"
و با لحن پرهوسی خندید ولی هیوک در را بست و رفت. قلب دونگهه درد بدی گرفت. آن هفته
آخرین صحنه ها ضبط میشدو او میدانست هیوک چقدر از تمام شدن پروژه ناراحت است. وضع
روحی خودش بدتر از او بود ولی بروزنمیداد تا شرایط را سخت تر نکند.
از حمام خارج شد در حالیکه به سمت اتاق خوابشان میرفت با کلاه حوله، آب موهایش را کمی گرفت. دیگر نه تنها اشتیاق بلکه حوصله ی آماده شدن هم نداشت.
با ورود به اتاق تلاش سختی کرد به تخت نگاه نکند ولی همچنان ملافه ی چروکیده و بالش
های فرو رفته را از گوشه ی چشم می دید. او که به هر سختی زندگی ساخته بود و با هر بازیگری
کار کرده بود حتی یکروز بدون هیوک را نمیتوانست تصور کند.نمیفهمید چکار میکند. گاهی میز چیده شده را دستکاری میکرد گاهی به یخچال سر میزد تا
مطمئن شود چیزی یادش نرفته و گاهی هم سر گاز میرفت تا پنکیک ها را کنترل کند.
شاید زمان مناسبی انتخاب نکرده بود اما امکان اینکه شرایط بهتری پیش بیاید وجود نداشت. آنقدر هم خودش را میشناخت که میدانست اگر برایش برنامه ریزی میکرد حتماً خرابکاری میکرد. اما سوای همه ی این دنگ و فنگ ها، او حتی یک ساعت بیشتر تاب و تحمل نداشت.
کل شب بیدار مانده تصمیم و حرفهایش را مرور کرده بود و بارها خود را به صبر دعوت کرده بود
اما بی نتیجه. پس دوباره برگشت و به سناریوی ضخیم روی میز هال نگاهی انداخت که جعبه
آبی انگشتر کنارش بطرز هیجان انگیزی خودنمایی میکرد..."پینکیکه سوخت!"
دونگهه وارد آشپزخانه شد و هیوک با وحشت به سمت گاز برگشت. دونگهه در حالیکه بند
شلوارک سیاهش را گره میزد به او نزدیک شد:
![](https://img.wattpad.com/cover/226145661-288-k756101.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Insanity Play<ᶠᵘˡˡ>
Fanficفیکشن: بازی جنون کاپل: ایونهه 🔥و.... ژانر: رومنس ، اسمات ، روانشناختی ☢در حال آپ (پنج شنبه ها و دوشنبه ها) نویسنده اصلی:amy western Editor: shimmer خلاصه فیک: خلاصـه: عاشقی را بلد نبودند. شاید هم میدانستند اما فقط این سبک آنها بود! لی اونهیوک با...