🎬 فصل چهارم 🎬

139 35 32
                                    

آنروز صبح انگار زندگی جور دیگری قشنگ بود. انگار آفتاب گرمتر و روشن تر از همیشه بود. انگار پرنده ها بلند تر آواز میخوانند. انگار هوا مطبوع تر و تازه تر از همیشه بود.
لحظه ای جلوی خانه اش ایستاد و رو به آسمان آبی نفس عمیقی کشید حس می کرد به آن تنبیه نیاز داشت تا بخود بیاید و قدر لحظاتش را بداند. قدر کاری را که انجام میداد و پروژه ای را که در آن نقش داشت.
قدر سلامتی و زیباییش!قدر مهارتهاش و همکارانش!
درحالیکه سویچ ماشین را دور انگشت اشاره می چرخاند داخل ماشینش پرید و استارت زد اما قبل از حرکت، رادیو را روشن کرد.

"...کسانی که الان در خیابونا، ترافیک و جاده ها سرگردونند و کسایی که شاید به محل کارشون زود رسیدند و دارند برای یک روز زیبا آماده میشند صبح بخیر میگم و..."

جواب را دیو را با صدای بلند داد زد:

" صبح شمام بخیر!"

و خندان دست به فرمان برد و راهی شد. برای اولین بار برای رسیدن به سر کارش عجله داشت!!

***********

موبایلش روی میز شیشه ای هال ویبره میزد و بدور خود میچرخید و او چون بیدار بود صدایش را میشنید ولی دلیلی برای پاشدن و جواب دادن نداشت. برای اولین بار دیگر اشتیاقی به خروج از تخت و رفتن سر کارش را نداشت.

در واقع دیروز کل راه تا خانه را خوب فکر کرده بود. هر چند در اول خوشحال بود که وارد کادر این پروژه ی با ارزش شده و بسیار برای شروع و انجامش ذوق داشت ولی حقیقت این بود که نمیتوانست از پسش بربیاید.
با آن مرد خودخواه و روانی سخت بود و او حال جنگیدن نداشت .پس دوباره لحاف سفیدش را بر سرش کشید تا هیچ صدایی نشنود.
قصد داشت تا ظهر در تخت بماند. مهم نبود اگر مربی یا کارگردان یا همه دنیا از دستش عصبانی شوند و او را از پروژه خارج کنند.
ذاتا خواسته او همین بود!ولی زیر لحاف گرمش شد و کناری پرت کرد. موبایلش آرام گرفته بود که اینبار تلفن خانه زنگ زد. باصدای بلند غرشی کرد و دوباره لحاف را روی سرش کشید ولی هنوز میتوانست صداها را هر چند خفه شده بشنود.

"بعد از بوق...بگید چکارم دارید؟! "

"هی پسر! میدونم هنوز تو تختی! پاشو کون خوشگلتو تکون بده بیا با شیوون عزیزت حرف بزن  ببینم چه مرگته وگرنه من پا میشم میام اونجا و...خب خودت میدونی چه بلایی سرت میارم"

نیشخند زد و چشمانش را بست. صدا قطع شد.

*****

تمام راه را سوت زده بود آنقدر که حس میکرد لبهایش بسکه غنچه نگه داشته بی حس شده.
ماشین را در پارکینگ باشگاه پارک کرد و بیرون پرید. عادت کرده بود در آینه ی ماشین موهاشو چک کند ولی یادش نبود سرش را از ته زده. هر بار نگاه کردن در آینه هنوز هم برایش تازگی داشت. ولی اینبار راضی از تیپ جدیدش دستی به سرش کشید و از زبری که کف دستش را خارش داد لذت برد. خب برای خوشتیپ دیده شدن نیاز به مو نداشت او بهرحال جذاب عالم بود!

Insanity Play<ᶠᵘˡˡ>Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ