🎬قسمت نود🎬

46 11 8
                                    

"اوووم...میخونین چرا ووت نمیدین؟!🙄"

باز ماندن لای پنجره بقدری که هوای اتاق را به دمای طبیعی برساند کمک کرده بود. پس برای جلوگیری از سردتر شدن اتاق پنجره را بست و سراغ قهوه ساز رفت تا نوشیدنی گرمی درست کند چون ممکن بود بیرون ماندن هیوک با آن رکابی نازک باعث مریض شدنش شود.
هنوز نتوانسته بود دلیل آن عمل احمقانه ی هیوک را درک کند. برداشتش از شخصیت هیوک در این مدت به او فهمانده بود مرد خودخواه و سادیسمی است که از آزار بقیه لذت ببرد نه از آزار خود! این دقیقاً نکته ی مقابل شخصیتش بود. پس چطور شده بود اینقدر تغییر کرده بود؟
آب سرد خون زخمش را بند آورده بود ولی او همانطور دست زیر شیر باز گرفته غرق تفکراتش بود. نمیتوانست تفکیک کند این کارش عمدی برای جلب ترحم و توجه دونگهه بود یا بی اختیار و برای تنبیه خودش بود. 
با اینکه نمی خواست در نظر دونگهه آدم شهوتران و حریص بنظر بیاید ولی این عکس العمل فقط بخاطر دست درازی به چیزی که زمانی تماماً در اختیار و مال او بود کمی زیاده روی نبود؟

دست دیگرش را هم بالا آورد و کف دستش را نگاه کرد. رد چاقوی قبلی کاملا نمایان بود. یادش آمد دو بار هم اینکار را کرده بود قبل از آنکه تصمیم به این بازی بگیرد. این یعنی...جنون خیلی زودتر از او بازی را شروع کرده بود! 
صدای چرخش پاشنه ی در را شنید و فنجانهای متفاوت را از قهوه پر کرد:

"لازمه پانسمانش کنیم؟ "

"نه"

هیوک بدون چک کردن زخمش روی مبل نشست:

"بیا تمرین کنیم دیر میشه"

دونگهه با فنجانها سرجایش برگشت و بجای دادن به دست هیوک هر دو را گوشه ی میز بهم ریخته گذاشت: 

"ببینم"

هیوک از اینکه چنین رفتار احمقانه ای کرده و شاید دونگهه اش را ترسانده شرمگین و حتی از دست خودش عصبانی بود:

"چیزی نیست شستمش حالا بهتره"

دونگهه اهمیتی به حرفش نداد و دستش را بدون هیچ حرف اضافه ای دراز کرد. هیوک بناچار  مشتش را بالا آورد و باز کرد. خط سرخ کل عرض دستش را رنگین کرده بود. دونگهه با تاسف سرش را تکان داد:

"تو ماشین یه چیزایی دارم بذار بیارم"

هیوک مجال حرکت نداد و غرید:

"لازم نیست بشین!"

دونگهه از لحنش فهمید حتی اگر چیزی بیاورد هیوک اجازه ی اعمال نمیدهد پس از جیب 
پالتواش که به صندلی آویخته بود بسته باز نشده ی دستمال کاغذی را درآورد و یکی جدا کرد:
"لااقل اینو بذار روش زخمت...بازه از هوا عفونت جذب نکنه"

هیوک حواسش نبود. با دست دیگر ورقه ها را از روی مبل میچید که دونگهه کنارش نشست و دست او را گرفت تا روی پاهایش پایین آورد و دستمال تا مانده را کف دستش فشرد:

Insanity Play<ᶠᵘˡˡ>Donde viven las historias. Descúbrelo ahora