🎬 فصل پنجم 🎬

148 29 8
                                    

"تو....واقعاً از من متنفری؟

دونگهه از سوال بی مقدمه ی همبازیش هول کرد: " تو نیستی؟"

هیوک نگاهش را از راه برنمیداشت: " سوالامو با سوال جواب نده لطفًا"

دونگهه با موبایلش ور میرفت: " متنفر بودم!"

"بودی؟ چرا؟ " واقعا برای هیوک قابل هضم نبود کسی از او بدش بیاید!

"چون خیلی خودخواهی!"

هیوک می دانست حق با اوست :" من؟...من خودخواهم یا تو؟! روز اول دیر میایی و خیلی بی ملاحظه صندلی و روی زمین میکشی و...."

دونگهه خونسردانه حرفش را برید: " من میدونستم تو هم از من بدت میاد"

هیوک نگاهی به او انداخت. سر در موبایلش داشت. چرا اینقدر بی خیال بود! مگه همین نیم ساعت پیش همین بحث با جدیت در خانه او شروع نشده بود؟

"یعنی دیگه...متنفر نیستی؟"

"!اوووف! چقدر سوال میپرسی!!! نذاشتی یه اس ام اس بزنم "

هیوک از برخورد بدتر او فریادش درآمد: "دو دقیقه اون کوفتی رو بذار کنار باهام حرف بزن خب!"

دونگهه بالاخره سر بلند کرد و او هم غرید: " خب حرفامونو زدیم و قرار شد سعیمونو بکنیم"

"ولی تو اصلاً سعی نمیکنی!!" هیوک همان لحن بلند صدایش را حفظ کرده بود.

"سعی چطوری میشه دقیقاً؟! تو حرفاتو گفتی منم قبول کردم و الانم سوار ماشینت دارم باهات میام سر تمرین! چکار کنم دیگه؟ باید بوسه بدم !؟"

هیوک از لجش ماشین و کناری کشید و پا روی ترمز گذاشت:"پیاده شو"

دونگهه با خستگی موبایل را در جیب هودی اش انداخت: " یااااا حالا حالاها باهات کار داریما!!!"

" گفتم پیاده شو! اصلاً نمی خوام با من بیایی! "

دونگهه حوصله ی بحث کردن نداشت. دست به در انداخت و زیر لب غر زد: " بعد میگه خودخواه نیستم!"

هیوک با شنیدن این حرف دکمه را زد و درها را قفل کرد. دونگهه سر برگرداند و نگاه اخمویی به او انداخت. هیوک فرصت نداد چیزی بگوید و دوباره ماشین با همان سرعت از جا کنده شد.

"تو..‌.."دونگهه دهانش را باز کرد هر چه دلش می خواهد بارش کند ولی هیوک به تندی نالید :

"حرف نزن"

"اوووووف"دونگهه فوتی کرد تکیه زد و دوباره موبایلش را درآورد. هیوک زیر چشمی نگاهش کرد. اصلاً نفهمیده بود چرا چنین بحثی باز کرده بود و لحظه ای واقعاً دلش خواسته بود اورا از  ماشینش بیرون پرت کند و حتی شاهد له شدنش زیر چرخ های ماشین های دیگر باشد ولی ثانیه ی بعد با فکر ترک کردن او غم ناگهانی سراغش آمده با زدن بی اختیار آن دکمه لعنتی مانع خروجش شده بود!!! این پسر هم با حضورش هم با نبودش او را دیوانه میکرد.

Insanity Play<ᶠᵘˡˡ>Where stories live. Discover now