🎬قسمت شصت و نهم🎬

59 10 11
                                    

ووت 🌟یادتون نره😻

با اینکه نگران هیوک بود اما مجبور بود با اکیپ به لوکشین بعدی بروند و تا شب که دوباره با او صحنه ی مشترک خیابانی داشتند نمیتوانست از حال روحی اش باخبر شود.
تنها احتمال ضعیفی که در مورد رفتار عجیب هیوک به ذهنش میزد حس رقابت بازیگری بود و دیگر هیچ! 
ولی مطمئن بود قضیه این نبود.عشق مدتها بود که کل حسادتهای شغلی را از بین برده بود.
تدارکات برای سکانس بعدی عازم میشدند و هیوک که نگران سلامتی دونگهه بود نمی توانست آرام بگیرد. پس به محض حرکت، اوهم با تظاهر به ترک ست بقصد خانه، سوار ماشینش شد و مخفیانه در تعقیب کاراوان دونگهه راهی شد. هنوز عصبی بود ولی چون دلیلش احمقانه بود بخود حق نمیداد حتی در موردش فکر کند.
سرفه هایش داشت بیشتر میشد و تبش بالاتر میرفت اما مجبور بود ضبط آنروز را به نحوی بپایان برساند. مشکلات کار گروهی همین بود. مثل زنجیری که بهم وابسته بودند، غیبت یک حلقه میتوانست آن زنجیر را قطع و بلا استفاده کند و او نمی خواست قطع کننده ی این زنجیر باشد.

میدانست نمیتواند تا پایان ضبط سکانس دونگهه آنجا بماند. تا عوامل صحنه را آماده کنند و ضبط شروع و تمام شود میتوانست ساعتها طول بکشد خصوصاً که قرار بود به محض پایان برداشت این صحنه تیم به سمت لوکیشن بعدی راه بیفتد و این می توانست تا شب طول بکشد. مشکل اصلی این بود که او در این میان نمی توانست نزدیک برود. در حقیقت کسی نباید متوجه حضورش میشد حتی خود دونگهه! چراکه این حرکتش زشت و شایعه ساز بود.
بعد از تعویض لباسها از کاراوانش خارج شد. هنوز گریم همبازیش تمام نشده بود و او به منظور مرور نهایی، سناریوی اصلی را از دست منشی صحنه گرفت ولی حسی قدرتمند به او میگفت هیوک همان اطراف است!
با اینکه باور نمیکرد فقط محض راحتی خیالش از لوکیشن دور شد و به خیابان اصلی نگاهی 
انداخت. 
فکرش را هم نمیکرد دونگهه لب خیابان بیاید و ماشین او را بین ده ها ماشینی که پشت سرهم ردیفی پارک شده بودند تشخیص بدهد ولی دونگهه او را پیدا کرده بود و حالا سناریو ضخیم به دست و لبخند بیمار بر لب دوان دوان خیابان را رد میشد تا به او برسد.
فرصت نکرد ماشین را براند و دور شود. حتی برای قایم شدن زیر فرمان هم دیر بود.

اینکه هیوک دنبال اکیپ آمده بود شدیداً احساساتیش کرده بود. می دانست نگران سلامتی اش بود میدانست بخاطر رفتار بی منطقش پشیمان بود ولی فکرش را هم نمیکرد همراهش بیاید تا شاید کنارش باشد و او را حتی دورادور تحت نظر داشته باشد.
خود را به ماشین او رساند و خندان داخل پرید. هیوک خود را بالا کشید و سعی کرد چهره ی 
جدی و حتی عصبانی بخود بگیرد ولی خجل شده بود و دلش از حضور عطراگین عشقش به تپش تندی افتاده بود. 

"چی میخوایی؟"

طلبکار شده بود. دونگهه انگار جوابش را نمیدانست نیشخند به لب پرسید:

Insanity Play<ᶠᵘˡˡ>Donde viven las historias. Descúbrelo ahora