" قسمت دوم"
" شما سربازی نرفتید؟"
سوال مربی دونگهه و خجل کرد"نه...راستش..."
سرتکان داد و لبخند زد.مربی اسلحه را بدستش داد:
"یعنی حتی نمی تونی اینو نگه داری؟"
فکر نمیکرد اسلحه اینقدر سنگین باشه. کمی دودستی چپ و راست چرخاند و غرش طلبکارانه ای کرد:" دیگه اونقدر هم بی عرضه نیستم که"
"پووووف"
آوای پر تمسخری از پشت سرش شنید.میدونست همبازی آیندش همان نزدیکی ها منتظر نوبتش ایستاده!نگاهش نکرد.حتی با افتخار اسلحه رو بالا اورد تا با کشیدن گلنگدن آن را مثلا برای تیراندازی اماده کنه که سفتی اش باعث شد اسلحه از دستش سرخورد و بعد از برخورد با لبه ی میز افتاد!بنگ!!!تیری در رفت و با خوردن به پایه ی چوبی هدف روبه رویشان آنرا کج کرد!
مربی غرش کرد:"چکار داری میکنی!؟ اسلحه پره نیاز نیست گلنگدنشو بکشی "
دونگهه با وحشت نالید:
"پره؟"
صدای خنده کاملاً زورکی و پر تمسخر هیوک از پشت بلند شد. مربی اسلحه رو دوباره از زمین برداشت:
"فشنگاش مشقیه ولی بازم میتونه صدمه بزنه! مواظب باش!"
"فکر کن مشقی نبود چی میشد!"
هیوک خندان از پشت نزدیک شد و با یک تنه محکم به همبازی بی عرضه اش آنرا کنار هل داد:
"نوبت منه!"
دونگهه با خستگی فوت کرد و عقب تر رفت تا به همکارش راحتی و فضای کافی بده.
مربی نگاهی به هردو انداخت و رو به هیوک کرد:" شما کار با اسلحه رو بلدی؟"
هیوک به میز چیدا شده اشاره کرد:"همشو!"
مربی با افتخار سر تکان داد:
"پس بفرمایید!با هر کدوم میخواید شروع کنید"
و هیوک از سمت راست شروع کرد!تک تک اسلحه ها را برمیداشت چک میکرد اگر پر بود
دورترین هدف و نشانه می گرفت همه ی گلوله ها را خالی میکرد و سراغ بعدی میرفت. اگر پر نبود فشنگ های مناسب اون اسلحه را برمیداشت پر میکرد و شلیک میکرد.
مربی تیراندازی با چشمان متعجب این بازیگر ماهر و تماشا میکرد ولی دونگه شرمگین و عصبی دورتر از اونا،دست به سینه ایستاده بود و منتظر نوبتش!
هیوک آخرین اسلحه را هم روی هدف خالی کرد و با یک چرخش روی پاشنه به سمت همبازیش برگشت:" بنگ بنگ "
اسلحه ی خالی را به سمتش نشانه رفت و چشمک زد. دونگهه سعی کرد لبخند رضایتمندی بزنه ولی نتونست!
هیوک بی توجه به نگاه گنگ همبازیش به سمت مربی برگشت:
YOU ARE READING
Insanity Play<ᶠᵘˡˡ>
Fanfictionفیکشن: بازی جنون کاپل: ایونهه 🔥و.... ژانر: رومنس ، اسمات ، روانشناختی ☢در حال آپ (پنج شنبه ها و دوشنبه ها) نویسنده اصلی:amy western Editor: shimmer خلاصه فیک: خلاصـه: عاشقی را بلد نبودند. شاید هم میدانستند اما فقط این سبک آنها بود! لی اونهیوک با...