🎬قسمت هشتاد و ششم🎬

49 8 2
                                    


"خب خانم ها و آقایون، همگی خوش اومدید...بفرمایید..."

با اشاره تهیه کننده همه عوامل حاضر در سالن کنفرانس صندلی ها را عقب کشیدند و جایگزین شدند جز یکی که خالی سرجا ماند. صندلی روبروی او با برچسب پشتش که اسم بازیگر نقش مقابل او رویش پرینت شده بود.

(لی دونگهه)

"فکر کنم همتون با پروژه آشنایی دارید..."

کارگردان کلید صحبت را زد:

"طی کنفرانس های خصوصی قبلی، تا جایی که ممکن بود سعی کردیم به همه جوانب کار و شرایط و روند پروژه اشاره کنیم بازم اگر کسی سوالی داره بپرسه تا جلسه رو شروع کنیم..."

نگاهش به در چرخید. حالا باید داخل میپرید و به بهانه ی ترافیک بخاطر دیرکردنش معذرت 
میخواست ولی خبری نشد.

"از اونجایی که آقای لی انصراف دادند ما دنبال جایگزین دیگه ای هستیم ولی تا اون..."

انصراف؟؟ نه داستان اینطور شروع نمیشد! او بخاطر رفتار سبکسرانه ی دونگهه عصبانی میشد و به دستشویی پناه میبرد. بعد دونگهه هم برای راضی کردن او دنبالش می آمد و...

"من...دستامو بشورم بیام!"

حتی جملاتش را هم تغییر نداد مبادا در روند ماجرا دستکاری کرده باشد. جمله ی تکراری کارگردان بدرقه اش شد: 

"زود برگرد اینا رو امضا کنیم تموم شه"

خواب میدید نه؟ امکان نداشت همه چیز به اول برگردد...

***********

صدای ممتد زنگ در بیدارش کرد اما آنقدر خوبالود و شاید هنوز مست بود که نمیتوانست از تخت خارج شود. پس آنقدر در تخت ماند که شخص پشت در هرکسی که بود خسته و منصرف شد و رفت.
حالا اگر هم میخواست نمیتوانست دوباره بخواب برود. شبی که پشت سر گذاشته بود مثل باقی خاطرات تلخ رگباروار در ذهنش پر شد و سرش از این یادآوری تیر کشید.

نه دیگر تمام شد. هر چه که بود. چه خوب چه بد ولی تمام شده بود و او باید صفحه ی جدیدی 
در زندگیش باز میکرد و گذشته را حتی تا ساعتی قبل از یاد میبرد. پس با وجود سنگینی پلکهایش لای چشمانش را بزور باز کرد و به ساعت نگاهی انداخت. 
نزدیک یازده صبح بود. پس جز مادر و شاید خواهرش کس دیگری نمیتوانست آن وقت بی وقت سراغش آمده باشد. با وجود بی میلی از تخت جدا شد و پابرهنه و خمیازه کشان به دستشویی رفت. وقتی دست و صورتش را شست و کمرش را صاف کرد تا با حوله صورتش را خشک کند خود را در آینه دید. 
در واقع قبل از خودش سرخی که در گردنش شکل گرفته بود به چشمش زد و قلبش از سرما لرزید. هر قدر هم تلاش کرده بود باور کند تمام اتفاقات دیشب کابوسی از سر مستی بود باز هم نشانه هایی برای اصرار و ویران کردن خیالات آرامش بخش وجود داشت تا مطمئن شود بدترین شب زندگیش را پشت سر گذاشته بود. اگر هیوک نمیرسید و یو به خواسته اش دست پیدا میکرد؟
حوله را یک دستی زیر چانه اش کشید تا مانع چکیدن قطرات آب شود و از دستشویی بیرون زد. 
نه نمی خواست به احتمالات فکر کند. اصلا نمیخواست به چیزی فکر کند نه حتی ناجی اش...

Insanity Play<ᶠᵘˡˡ>Where stories live. Discover now