"اوه...خدایا..."هیوک زیر لب نالید و آهسته عقب نشست. در عین حال که از حیوان صفتی خود در وحشت و
شوک بود، بطرز ننگباری از دیدن علامتها و زخم ها حتی خونی که نشانگر مالکیت این تن زیبا بود بخود میبالید و خوشحال بود!
دونگهه در نعشه ی لذت و درد و شاید مستی و خستگی نمیتوانست حتی تکانی بخود بدهد. بدن گرم و خیس از عرقش در حال خنک شدن و آرام گرفتن بود و نفسهایش کم کم داشت به نرمال برمیگشت که هیوک دوباره چهاردست و پا رویش آمد.
چشمانش ترسناک و نگاهش شیطنت بار بود."بهت گفته بودم نزدیکم نشو..."
نیشخند بدجنسی زد و بوسه ای زورگو از لبهای خونالودش کشید و گرفت. ولی دونگهه هم لبخند خماری به لب آورد و دستش را برای نوازش گونه ی هیوک بلند کرد:
"خیلی هم خوشم اومد..."
هیوک اجازه نداد دست دونگهه به او بخورد. سرش را بالاتر برد و اخم خشنی به چهره آورد.
چطور ممکن بود؟ این زخمها و کبودی ها گریم نبودند. دونگهه واقعاً داشت درد می کشید پس چرا دروغ میگفت؟ دستش را پایین برد و لای باسن او کشید. دونگهه از سوزش و تعجب ناله ای کرد و هیوک انگشتان خونالودش را جلوی صورت دونگهه آورد:"میبینی؟...من کردم!"
دونگهه نتوانست شوکش را مخفی کند. حتی بی اختیار گردنش را خم کرد و سعی کرد نیم خیز شود:
"خونریزی...دارم؟"
و دردی شدید از لگن و شکمش به کمرش زد و جیغش را درآورد. دوباره روی بالش افتاد و لبش را برای ساکت کردن خودش به دندان گرفت. طعم خون را حس کرد.
هیوک حالا راضی شده حتی با لذت خون انگشتانش را مثل سرخپوستی که نبرد را برده بود به گونه ای خودش کشید و دوباره عقب نشست:"فکر کنم حالا دیگه از دوست داشتن من پشیمون شده باشی"
دونگهه با وجود درد به ساق دستش تکیه زد تا بتواند به چشمان ترسناک هیوک نگاه کند:
"نمیخوایی...دوستت داشته باشم؟"
هیوک از شرمِ چشمان غمگین دونگهه نگاهش را پایین انداخت ولی پایین تر شرایط شرم آورتر بود.
(من از خودم میترسم. از عشقم به تو که اینقدر قوی و خطرناک و غیر قابل کنترله)
جملات زیر زبانش میچرخید اما نمیتوانست بیان کند. حرفهایش تکراری بود و محال بود دونگهه درکش کند. چون او به ارزش و زیبایی خودش واقف نبود. به اینکه از همه ی دنیا سرتر است و کسی که دیوانه وار عاشقش است چه حس تلخی از لایق نبودن را هر لحظه مقابلش تجربه میکرد.
سکوت و آن نگاه دلگیر خیره به تن او، دونگهه را نگرانتر و معذب تر کرد پس بی توجه به درد
کشنده که درونش را می درید، نشست. خون گرم و سرخش با این حرکتش، بیشتر به بیرون جاری شد و ملافه را لکه دار کرد. ترسید و حرفی را که میخواست بگوید لحظه ای فراموش کرد.
هیوک با عجله سرش را به سمت دیگر برگرداند تا بیشتر از آن ویرانی اش را نبیند. قلبش چه
درد بدی داشت. گلویش از بغض ناگهانی بسته شده به پلکهایش فشار وارد می آورد.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Insanity Play<ᶠᵘˡˡ>
Hayran Kurguفیکشن: بازی جنون کاپل: ایونهه 🔥و.... ژانر: رومنس ، اسمات ، روانشناختی ☢در حال آپ (پنج شنبه ها و دوشنبه ها) نویسنده اصلی:amy western Editor: shimmer خلاصه فیک: خلاصـه: عاشقی را بلد نبودند. شاید هم میدانستند اما فقط این سبک آنها بود! لی اونهیوک با...