🎬 فصل دهم 🎬

113 24 4
                                    

لمیده پشت فرمان خیره به ساختمان لوکیشن سیگار میکشید. رادیو را ضعیف روشن گذاشته بود تا فکرش را مختل کند ولی فایده نداشت. جرقه ی تردید هیچوقت نباید زده میشد. نباید اجازه میداد شعله ور شده و دوباره گذشته و تصوراتش را به آتش بکشد حالا چطور باید از پس این فشار احساسات منفی بربیاید نمی دانست!

همه چیز از یک خواب شروع شد و حالا که شب شده بود دلهره ی بازگشت کابوسهایش، قلبش را در برگرفته بود.

ماشین از پشت،نور بالا زد و انعکاسش در آینه چشمش را اذیت کرد. استیشن سیاه لی ایونهیوک را شناخت اما کنجکاو نبود بفهمد چرا آنجاست. روحش خسته تر از آن بود که با این اتفاقات ریز به هیجان بیاید.

هیوک خوشحال از پیدا کردن ماشین سفید همبازیش، ماشین را پشت سر او پارک کرد و بیرون پرید. مطمئن بود دیدن او برای دونگهه سورپرایز بدی خواهد بود ولی او از عصبانی کردن و شنیدن طعنه های پسرک لذت میبرد مثل برادری واقعی که سر به سر برادر کوچکش میگذارد تا سرگرم شود.ولی به محض اینکه کنار ماشین رسید دونگهه سیگارش را که رو به اتمام بود بیرون جلوی پای او پرت کرد و کف دستش را باز کرد.

هیوک با تعجب نگاهش کرد: "چی؟"

"مگه کارتو نیاوردی؟"

دونگهه رادیو را با دست دیگرش خاموش کرد و موبایلش را از جایگاهش درآورد. هیوک از اینکه دونگهه برخلاف انتظارش برخورد کرده بود ذوقش خورده بود ولی خود را نباخت و کارت را کف دست او انداخت:

"چطور شده؟اجاره خونه رو ندادی بیرونت کردن؟"

دونگهه دستش را داخل آورد: " ممنون...میتونی بری!"

و دکمه را زد شیشه ها بالا بیایند . هیوک عصبانی تر شد:

"هوی! منکه پیک موتوری نیستم! "

ولی دونگهه جواب نداد. وانمود میکرد نشنیده پس هیوک اینبار با انگشتش به شیشه که داشت بسته میشد ضربه زد. دونگهه اهمیت نداد. خونسردانه ماشین را خاموش کرد و از آن خارج شد.
هیوک فقط کمی عقب رفت. سینه به سینه چسبیدند.

"چی میگی لی؟ کارتو آوردی منم تشکر کردم میتونی بری پی کارت دیگه!"

و راه افتاد به لوکیشن برود چراکه واقعاً حوصله صحبت یا کل کل کردن با کسی حتی هیوک را نداشت ولی هیوک که هر لحظه عصبانی تر میشد از عقب نزدیک شد و کارت را از دستش قاپید:

"میدونی چیه؟ پشیمون شدم! پس میبرم خودت زحمت میکشی میایی دنبالش!"

و با خیال اینکه دونگهه دنبالش دویده تا شاید به طریقی کارت را پس بگیرد، قدمهایش را آرام و با ادا برمیداشت ولی دونگهه سرجایش ایستاد و راه رفتن کجو کوله او را تماشا کرد.

"فلج اطفال گرفتی؟!

هیوک چیزی نگفت به ماشینش رسید و حتی درش را هم باز کرد ولی خبری از همبازیش نبود .سربرگرداند و او را همانجا که رهایش کرده بود دید.

Insanity Play<ᶠᵘˡˡ>Where stories live. Discover now