مدتی میشد به خانه رسیده ماشین را در پارکینگ انداخته بود اما هنوز هم پشت فرمان همانطور نشسته مانده بود.
نمیفهمید چرا از تغییر حس هیوک در عذاب بود درحالیکه فکر میکرد خود را برای این جدایی و
رفتار متفاوتش آماده کرده است. شاید فقط انتظار داشت کمی دیرتر بیخیال او بشود. شاید هم
اصلاً دلش نمیخواست هیوک را از دست بدهد و حتی حالا که احساساتی شده بود منطقش دیگر مثل قبل کار نمیکرد و از آن دلیلی که برای تمام کردن رابطه آورده بود پشیمان شده بود!
یکی از ساکنین برج وارد پارکینگ شد و با دیدن او پشت فرمان، برایش دست تکان داد. دیگر
نمیتوانست مثل احمقها آنجا به انتظار چیزی بنشنید. خواسته یا ناخواسته مجبور بود به خانه اش برگردد و با حقیقت تنهایی اش روبرو شود.
از ماشین خارج شد و با قدمهای سنگین و بی علاقه به سمت آسانسور رفت. خب بعد این چکار باید میکرد؟ چطور باید ادامه میداد؟ هدف و معنای زندگیش بعد از آشنایی با هیوک رنگ و اهمیت دیگری گرفته بود و حالا انگار همه چیز اطرافش حتی کل دنیایش مفهوم خود را از دست داده بود. چگونه زندگی کردن را از یاد برده بود...آسانسور بالا پایین می رفت. افرادی داخل و خارج میشدند ولی او همانطور دست در جیبهای شلوارش به عدد قرمز و متغیر بالای در خیره مانده غرق در خیالاتش بود.
حقیقت این بود که او با تکیه و امید به عشق ابدی هبوک ترکش کرده بود. با اینکه جدایی بهترین کاری بود که میتوانست بکند ولی ته دلش خیالش راحت بود که اگر پشیمان یا محتاج شد میتواند به آغوش آن مرد دیوانه برگردد ولی آنشب هیوک با آن بازی کاملا واقعی که بنمایش گذاشت نشان داد دیگر راه برگشتی باقی نمانده.
شاید اگر گوشی کف دستش چشمک نمیزد، تا صبح در آسانسور میماند. ایمیل رسیده بود. هیچ مشتاق نبود سناریو قسمت سردخانه را بخواند. حتی هیچ علاقه نداشت به پروژه ادامه بدهد.
با سرگیجه ای که از بالا پایین رفتن آسانسور دچارش شده بود از آن خارج شد و خود را جلوی در واحدش رساند. انگشتش که روی رمز رفت نیشش باز شد ولی چشمانش هم از اشک گرم شد.
میتوانست رمز را عوض کند اما یا اگر هیوک خواست بیخبر سراغش بیاید چه؟
نیشش بزرگتر شد و تا رمز را زد قطره اشکی هم از گوشه ی چشمش رها شد. باور نمیکرد اینقدر حساس و...عاشق باشد!وارد آپارتمانش شد و در تاریکی کفشهایش را درآورد ولی بدون پوشیدن دمپایی خانگی، یکراست به سمت اتاق خوابش راهی شد.
با اینکه تا فردا عصر ضبط نداشتند و هیچ عجله ی برای خواندن ایمیل نبود باز هم لجوجانه خود را به لپتاپش رساند و همانطور پالتو بتن، سر میز نشست و لپتاپ را باز کرد.
عکس دسکتاپش هم پوستر سریال بود ولی اینبار تنها چیزی که به چشمش زد صورت جذاب هیوک بود. قبل از آنکه بغض سراغش بیاید مرورگر را لود کرد ولی بجای زدن آدرس ایمیلش،نفهمید چطور و چرا اسم لی ایونهیوک را در گوگل سرچ زد.
عکسای کوچک و بزرگ هیوک در تیپ ها و رنگهای مختلف ظاهر شد و قلب او را به لرز انداخت.
آنقدر نشسته به یکی از عکسای هیوک خیره شده بود که لپتاپ به اسلیپ رفت و خاموش شد.
تازه متوجه شد چقدر احمقانه عمل کرده. از جا بلند شد تا لباسهایش را درآورد و بعد از یک دوش سرپایی بخوابد ولی وقتی در کشویی کمد را کنار زد تا لباسهای راحتی انتخاب کند چشمش به گوشه ی جعبه سیاهی در ردیف پایین افتاد.
یکی از چندین جعبه خاطراتش بود که از قفسه ی کناری دیده میشد. می دانست زمان مناسبی برای رفتن سراغشان نبود ولی نمیتوانست در مقابل وسوسه ی خاطرات هیوک مقاومت کند.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Insanity Play<ᶠᵘˡˡ>
Fanficفیکشن: بازی جنون کاپل: ایونهه 🔥و.... ژانر: رومنس ، اسمات ، روانشناختی ☢در حال آپ (پنج شنبه ها و دوشنبه ها) نویسنده اصلی:amy western Editor: shimmer خلاصه فیک: خلاصـه: عاشقی را بلد نبودند. شاید هم میدانستند اما فقط این سبک آنها بود! لی اونهیوک با...