🎬 فصل سی ام 🎬

213 22 8
                                    

قسمت سی ام

"میشه...چراغو خاموش کنیم؟ "

"ولی دوس دارم وقتی داری مال من میشی صورت قشنگتو ببینم"

دونگهه صورتش را پشت به نور چراغ خواب چرخاند: " خجالت میکشم..."

هیوک نیشخند به لب پایین خزید: "الان کاری میکنم که خجالتت بریزه"

دونگهه فهمید قصدش چیست و با شرم نالید: "نه. نگو که واقعاً میخوایی..."

هیوک لای پاهای او رسید و به شورت سفیدش که هنوز در تنش مانده بود دست انداخت. دونگهه  با ناباوری سرش را از روی بالش بلند کرد تا شاید مانع شود ولی هیوک با خشونت آن تکه پارچه را پایین کشید و با ظاهر شدن اندام خصوصی همبازیش ناله ای از شوق کرد.

دونگهه حتی فرصت نکرد از شدت شرم فحشش بدهد. هیوک همه را در دهانش جا داد و فریاد لذت دونگهه را به هوا بلند کرد . تنها چیزی که هیوک هیچوقت حتی جرات نکرده بود در موردش فکر کند. خوردن آلت یک مرد!

وحشتناک تر اینکه آنقدر لذت ببرد که حتی کنترل حرکاتش از دستش خارج شد . شروع به لیسیدن و مکیدن کرد. ناله ی همبازیش بلند تر شد و رانهایش کیپ شدند ولی هیوک به هر دو ستون شکلاتی دو طرف سرش چنگ انداخت و به مالیدن آن عضو زیبا با لبهای تنگ و زبان خیسش ادامه داد.

دونگهه این حس محشر را باور نمیکرد. اینکه همبازیش لی ایونهیوک بود که عضو مردانه ی
او را به دهان داشت و به او حال میداد...چقدر محکم و تند و زورگویانه. حتی نمی توانست داد بزند حس میکرد دارد از حال میرود...

"اح...نه...نه...هیوووکی"

ان هیکل شکلاتی لای ملافه های سفید بخود می پیچید و ضجه های هوس انگیزی میزد و هیوک را دیوانه تر میکرد. بطوری که صبر نکرد و اینبار انگشتش را بزور درون سوراخ دونگهه فرو کرد و چرخاند.

چقدر داغ بود.لذت ساک زدنش به اوج رسید و با دست دیگر به گوشت ران او چنان چنگی زد که
جیغ پر درد دونگهه به هوا بلند شد.

حس انگشت هیوک درونش، از خود بی خودش کرد. انگار تازه متوجه میشد چه در انتظارش بود.به دست هیوک روی رانش چنگ انداخت و نالید:

"بسه...بسه دارم...از حال میرم..."

هیوک اهمیتی به ممانعت او نداد. درحالیکه همانطور وحشیانه آن چیز لذیذ را می لیسید، به تصویر زیبایی که پیش رویش بود نگاه کرد. دو ستون شکلاتی دو طرف سرش و تنی شیشه ای که روی تخت آشنای او خوابیده ناله های هوس آلودی میکرد.

دومین و سومین انگشتش را هم فرو کرد و از داغی تن دونگهه خنده ی خوشی کرد.دونگهه با
ناباوری از درد و گستاخی هیوک دوباره پایین نگاه کرد. صورتش از شرم و لذت برافروخته بود و لبهایش بهم نمیرسید که حرف بزند.

Insanity Play<ᶠᵘˡˡ>Où les histoires vivent. Découvrez maintenant