🎬 قسمت چهل و هشت 🎬

59 10 2
                                    

قسمت 48

"همه چیزو تعریف کن...از اولش!"

هیوک نامطمئن دنبال دونگهه به هال رفت.دونگهه بسته سیگار و فندکش را از جیب پالتواش برداشت و با همان حوله در تن رفت روی یکی از مبلها نشست.هیوک سرپاو دودل مقابلش مانده بود:

"چیو؟"

دونگهه سیگاری به لب گرفت و روشن کرد:

"چطور شد رفتی دیدنش؟بهت زنگ زد؟"

این می توانست معنی درست شکنجه باشد.یادآوری و مرور حماقت و اعتراف به آن!

هیوک سر تکان داد و جلو رفت.دونگهه پک دلچسبی به سیگار زد تکیه داد و پا روی پا انداخت.انگار می خواست به سرگرم کننده ترین داستان دنیا گوش بدهد.یقه حوله از هم و چاک جلو تا کشاله رانش باز بود...

هیوک فوت بلند و عمدی کرد و روی مبل روبرویش نشست:

"گفت در مورد تو و بیماریت...باید باهام حرف بزنه "

"باور نمیکنم با همین حرف راضی شده باشی به پاش بری!"

دونگهه عصبی بود اما با کشیدن سیگار حالش را مخفی میکرد.

"نه.البته که نه!"

هیوک کمر خمیده تکیه به زانوهایش سر به زیرداشت:

"نمی خواستم برم...در حقیقت اومدم سِت تا همه چیزو بهت بگم که..."

یاد حماقت دیگرش افتاد و چشمانش را با تاسف بست.دونگهه سرش را تکان داد. ذاتاً وقتی هیوک بی وقت به کاراوانش آمد و آنطور رفتار عجیبی نشان داد متوجه غیرطبیعی بودن حالش شده بود:

"که با فکر اینکه دارم با ته یون حال میکنم پیش خودت گفتی شاید حق با هیونگمه!"

هیوک لبهایش را بهم فشرد و با تاسف سر تکان داد: "اگر راستشو بخوایی..."

"نمیخوام"

دونگهه با حوصله خاکستر سیگارش را در زیرسیگاری کنار دستش خالی کرد:

"بعد چی شد؟"

"هنوزم نمی خواستم حرفاشو بشنوم ولی اس ام اس زد...چندتا..."

"و تو بالاخره راضی شدی!"

دونگهه نیشخند زد و از عصبانیت فیلتر سیگار را به دندان گرفت . هیوک نفس سختی کشید و سر تکان داد:

"اولش پرسید از مشکل تو خبر دارم یا نه...وقتی دید جوابم مثبته...پرسید...هیچ شده به...به احساساتش شک کنی؟"

درد ضعیفی قلب دونگهه را در برگرفت. دقیقاً چیزی که از یو انتظار میرفت.

هیوک با نگرانی سر بلند کرد و به دونگهه نگاه کرد. تصویر معشوقش در آن حوله ی سفید و گشاد آنقدر زیبا بود که دیگر نتوانست چشم بردارد.

Insanity Play<ᶠᵘˡˡ>Where stories live. Discover now