🎬قسمت نود و پنج🎬

35 6 8
                                    


"هنوزم رمز درت همونه؟ "

هیوک بی دلیل شروع به خنده کرد. دونگهه بزور او را به داخل هل داد و در را بست:

"برو دستشویی"

"نمیخواد"

هیوک دوباره سکسکه زد. دونگهه با عصبانیت بازویش را گرفت و مجبورش کرد راه بیفتد:
 
"میخوام بالا بیاری"

"نه حیفه..."

هیوک سعی میکرد بازویش را نجات بدهد ولی دونگهه سرسختانه او را میکشید: 

"مگه چی خوردی که حیفت میاد دور بریزی؟ برو این کوفتی رو از معده ت خالی کن وگرنه با یه جرقه منفجر میشی"

هیوک ناخواسته جلوی دستشویی رسید و با اصرار دونگهه داخل شد ولی اجازه نداد او هم وارد شود:

"خب تو میتونی بری. قول میدم همشو بریزم دور!"

مستانه خندید. دونگهه میخواست پافشاری کند اما شک کرد شاید هیوک خجالت میکشد در 
حضور او استفراغ کند پس از چهارچوب در عقب قدم برداشت: 

"باشه پس منم برم برات قهوه دم کنم مستیت بپره"

هیوک پالتواش را درآورد و سمت او پرت کرد. تا دونگهه آنرا قاپید، هیوک در را رویش کوبید و 
دونگهه را از پررویی اش بخنده انداخت. 
از پشت در صدای دور شدن قدمهای دونگهه را که شنید کمرش را راست کرد. نفس راحتی کشید و جلوی دستشویی رفت تا آبی به سر و صورتش بزند. نیشش از موفقیت و شوق بودن با دونگهه باز بود. پس آنقدرا هم بازیگر بدی نبود! 
دونگهه خودش را با درست کردن قهوه مشغول کرده بود ولی فکر و دلش با هیوک بود. حس و 
هیجان جدیدی داشت. انگار با یک هیوک دیگر قرار داشت. مردی بهتر...مهربانتر...عاشق 
تر...چقدر خوب بود فهمیدن اینکه هنوز هم صاحب دل این مرد جذاب و دیوانه بود. 
بعد از شنیدن حرفهای یو احساس آزادی و پرواز داشت و حالا با آمدن هیوک آنهم چنان 
درمانده ی عشق، شبش کامل شده بود.

هیوک دوباره خم شد و پلکهایش را تا نیمه بست بلکه خمار بنظر بیاید بعد سلانه سلانه از دستشویی خارج شد:

"من باید برم خونه..."

زمزمه ای کرد و راهش را به سمت در خروجی کج کرد. دونگهه با شنیدن صدایش از آشپزخانه بیرون دوید:

"نه. برگرد اینجا...با این وضع نمیتونی رانندگی کنی"

هیوک هنوز به بازی کردن نقش مست ادامه میداد:

"سناریو تو خونه مونده...باید تمرین کنم..."

"چه سناریویی؟ بیا بشین . تو هیچ جا نمیری"

دونگهه خود را به او رساند تا قبل از آنکه به در و دیوار برخورد کند و نقش زمین شود او را بگیرد 
و به آشپزخانه راهنمایی کند.

هیوک با برخورد دست دونگهه خود را به او سپرد حتی با بدجنسی وزنش را رویش انداخت تا 
دونگهه مجبور شود بغلش کند و دونگهه بدون هیچ شکایتی، حتی با احتیاط و مهربانی او را به صندلی رساند.
هیوک نمی توانست از پس نگرانی و کنجکاوی اش در مورد حضور یو بربیاید پس تا سر 
میز آشپزخانه نشست پرسید:

Insanity Play<ᶠᵘˡˡ>Donde viven las historias. Descúbrelo ahora