🎬قسمت چهل و سوم 🎬

69 12 12
                                    

ووت یادتون نره 💫💙

"ماهمه چیزو میدونیم"

اخم دقیقی به چهره آورد: "چیو؟"

و قبل از آنکه خواهرش جواب بدهد لبخند نامطمئنی بر لبهایش نقش بست:

"خود یو اعتراف کرد؟"

خواهرش هم اخم کرد اما متعجب: "مگه بخاطر همین نزدیش؟"

قلبش با شوق لرزید: " البته مگه جز..."

و سیلی ضعیف خواهرش فقط برای ساکت کردنش، حرف او را برید.

"خجالت نمیکشی نه؟"

گیج شد!دردش نگرفته بود ولی با حواس پرتی دست بر گونه اش گذاشت:

"من؟ من باید خجالت بکشم یا اون که ..."

"که چی؟ نکنه می خوایی بگی حق دخالت نداشت؟ "

گیج تر شد. بنظر می آمد اشتباه متوجه شده بود: "تو در مورد چی داری حرف میزنی؟"

خواهرش با ترس و شرم اطرافشان را نگاه کرد انگار میخواست مطمئن شود کسی از خانواده پشت سرش نبود و بعد درحالیکه فکش را از خشم قفل کرده بود زیر لب غرید:

"لی!"

فقط یک اسم بود ولی...چشمانش را بست و به تنه درختی که نزدیکش بود تکیه زد تا وقتی دنیایش سقوط میکرد جسمش سقوط نکند.حس پدری را داشت که بعد از عمری انتظار برای بدنیا آمدن فرزندش خبر مرگش را میشنید. پرواز نکرده بالش شکسته بود. نه تنها چیزی درست نشده بود بلکه ویرانتر شده بود.

"میدونستم حقیقت داره!"

خواهرش با نفرت زمزمه کرد. دونگهه چشمانش را دوباره باز کرد و لبخند زشت، ناخواسته بر دهانش ظاهر شد:

"میشه بگی یو دقیقاً چه دروغهایی سرهم کرده؟"

خواهرش با تاسف سر تکان داد:

"نمیتونی فرار کنی دونگهه. اینبار دیگه نمی تونی. همه چی رو شده! "

خنده کوچکی کرد. دست خودش نبود. این شرایط باورنکردنی را مسخره نکردن غیر ممکن بود.

"خب پس...بذار اینطور بپرسم..."

و بالاخره از درخت جدا شد و دست در جیبهای کاپشنش کرد:

"چرا من یو رو زدم؟ چون اونجای داستان رو درست متوجه نشدم"

خواهرش تحمل مسخره بازی برادر گناهکارش را نداشت. با تاسف سر تکان داد:

"من فقط خواستم بهت اخطار بدم مامان بابا و حتی شوهر من هم میدونند تو کی هستی . نیایی خودتو جلو همه ضایع کنی و آبروتو از اینم بیشتر ببری"

برگشت به بیمارستان برگردد ولی دونگهه خندان پرسید: "و من کی هستم نونا ؟"

بالاخره خشم خواهرش فوران کرد و با نفرت زمزمه کرد: "فاحشه ی ایونهیوک!"

Insanity Play<ᶠᵘˡˡ>Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang