🎬 قسمت پنجاه و چهار 🎬

51 9 3
                                    

تپش نور قرمز و آبی اطرافشان را احاطه کرد و آژیر در بلندترین حالت ممکن قطع شد. هیوک
نگاهی به ماشین پلیس که پشت سرشان پارک کرده بود اندا خت و زیر لب زمزمه کرد:
 
"برای فرار دیره نه؟"

دونگهه با بیچارگی خنده ای کرد:"اینم عوارض روشهای احمقانه ی تو!"

صدای باز و بسته شدن در ماشین هر دو را دلتنگ کرد.

"آقای لی؟"

یکی از افسران درحالیکه نزدیک میشد گفت: 

"شما به جرم ضرب و شتم بازداشت هستید!"

هیوک از روی نیمکت بلند شد و به دونگهه نگاه کرد:

"منتظرم میمونی؟حتی اگر تاابد طول بکشه؟"

دونگهه هم سرپا ایستاد و آهی کشید:"آخر هفته ها میام ملاقاتت"

هر دو خندیدند. یکی از افسران نزدیک شد و از کمربندش دستبند بیرون کشید. دونگهه با اینکه امید نداشت حرفهایش تاثیری در اجرای قانون داشته باشد جلو رفت: 

"یه درگیری ساده بوده و فکر نمیکنم نیاز به این برخورد باشه"

افسر اصلی هم جلو آمد:

"شاکی راهی بیمارستان شده. شما میگید درگیری ساده؟"

دونگهه از زور ناچاری غرید:

"عین سگ مست کرده بود. اول اون حمله کرد..."

هیوک باورش نمیشد دونگهه بخاطر او دروغ میگفت. افسر قبلی برای زدن دستبندها جلوی هیوک ایستاد و گفت: 

"این چیزا توی پاسگاه مشخص میشه در حال حاضر مجبوریم شما رو ببریم"

هیوک مچ دستهایش را بالا آورد:

"البته...بفرمایین"

دونگهه نگاه عصبی به او انداخت:

"نمیبرنت هتل که اینقدر مشتاقی"

هیوک به او چشمک زد:

"حال میده بخاطر عشقت بری پشت میله های زندان. خیلی شاعرانه و رمانتیکه!"

دونگهه زیر لب غر زد:

"امیدوارم برخورد بقیه باهات شاعرانه و رمانتیک نباشه"

دستبندها زده شد و افسر بازوی هیوک را کشید. دونگهه هم دنبالشان راهی شد:

"من میتونم شهادت بدم "

افسر دیگر در ماشین را برای هیوک باز کرد:

"این پروسه ی قانونیه...امشب بهرحال باید بازداشتگاه بمونند صبح تکلیفشون روشن میشه"

هیوک قبل سوار شدن رو به دونگهه کرد: 

"بابت همه چیز متاسفم! "

دونگهه با ناامیدی سر تکان داد و عقب رفت. افسران هم سوار شدند و ماشین دوباره روشن شد. 
هیوک از پشت شیشه به او خیره شد و دونگهه در جواب لبخند غمگینی زد.

Insanity Play<ᶠᵘˡˡ>Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ