🎬 قسمت پنجاه هشت 🎬

63 13 6
                                    

ووت یادتون نره 🌟

شش ماه! شش ماه؟ اگر دقیق تر حساب کنند شش ماه و یازده روز. بعد، از این رویای زیبا بیدار میشد. از بهشت رانده میشد و به گوشه ی زندان زندگیش برمیگشت.چه ساده. مثل بیمار سرطانی که دکتر برای مرگش زمان تعیین کرده است. شش ماه...
از کوچه پس کوچه های تنگ و بی کس میگذشت و با هر چند قدم یک قطره ی خون اش بر روی سنگفرشها میچکید. به این قدم زدن و رد سرخ بجا گذاشتن احتیاج داشت مثل حیوانی که قلمرواش را تعیین میکرد.
دونگهه با او و دلش بازی کرد. دروغ گفت. وعده های شیرین داد، قول های محکم داد اما حالا
زیرش میزد. دیوانگیه او را بهانه میکرد! 
گویا به اطرافیان و او و حتی خودش صدمه میزد. مگر ناحق بود؟ او فقط هر کسی را که به معشوقش آزار میرساند و قصد تصاحبش را داشت دور میکرد. اما اگر دونگهه از این موضوع میترسید می توانست دست بکشد.
هر چند قبلاً هم قبول کرده بود اما مسئله ی مونجه با یو کاملاً فرق داشت حتی شادی و 
رضایت را از رفتار و لحن حتی نگاه دونگهه فهمیده بود پس چه؟ بعد از هر مشکلی که در صدد حلش برآمده بود دونگهه بهانه ای دیگر عرضه کرده بود. تجاوز! چطور میتوانست به آن عشقبازی کم نظیر و هیجان انگیز برچسب تجاوز بچسباند؟
کوچه ها تمام شدند و خون دستش خشک شد ولی او هنوز هم حرفهای دونگهه و این رابطه ی زمان دار را هضم نکرده بود. لب خیابان ایستاد تا ماشین بگیرد و انگشتان لزج شده اش را به تنه درختی که نزدیکش بود مالید. سرش از اینهمه فکر داشت درد میگرفت و سوزش زخم کف دستش برای آرام شدنش کافی نبود.

********

شش ماه! چه او تعیین میکرد چه زمانش میرسید باید قبول میکردند. بعد از پروژه، دیگر راه مشترکی برای قدم زدن در کنار هم نداشتند چه بهتر که پایان این رابطه را در نظر می گرفتند ولی بعد شش ماه چه میشد؟ یعنی میتوانست بدون هیوک زندگی کند؟ او که دیگر کسی را برای تکیه زدن و دوست داشتن نداشت...
از در جدا شد و سالانه سالانه به آشپزخانه برگشت. قهوه اش یخ کرده بود ولی او دوباره روی همان صندلی نشست و هوایی را که بوی هیوک میداد استشمام کرد.
کار درستی کرده بود. هیوک نباید کل زندگی و اهداف و حتی اشتباهاتش را روی او با فکر اینکه عشقشان ابدی است برنامه ریزی میکرد. می دانست هیچکس نمیتواند او را آنقدر که هیوک دوست داشت دوست داشته باشد و خودش...محال بود اینچنین عمیق و واقعی عاشق کسی شود و شاید همین عشق میتوانست کافی باشد تا برای آینده و با هم بودن تصمیم بگیرند ولی این عشق مثل زهر برای هر دو مضر بود. 
آنها نمیتوانستند کنار هم دوام بیاورند همانطور که در طی این مدت فقط با خرابکاریها و اشتباهات هیوک و چشم پوشی ها و مهربانی های او گذشت. او نمی توانست تا ابد فداکاری کند و خوب باقی بماند.
از جا بلند شد قهوه را درون سینک خالی کرد و به اتاق برگشت. میخواست به ملاقات یو برود. حالا که برادرش بحد کافی تنبیه شده و ترسیده بود میتوانست اعتراف بگیرد و از حقیقت گذشته اش با خبر شود. پولیور یقه اسکی سیاهش را پوشید تا کبودی گردنش را با آن مخفی کند و بعد از برداشتن موبایل و دسته کلیدش از خانه بیرون زد.

Insanity Play<ᶠᵘˡˡ>Où les histoires vivent. Découvrez maintenant