Part_11(s2)

1.2K 327 252
                                    

تو دیلیم جوین شین بیبی ها✨
@ImtheArcane
_______________________
بکهیون پوزخند هیستریکی زد و خم شد تا مشروب درون قفسه رو دربیاره.عصبی و ناباور لب زد:

-امکان نداره؟عشق؟

پوفی کرد و ادامه داد:

-چه مزخرفاتی من هیچوقت نمیتونم عاشق بشم من...

لوهان با ضرب از بازوهاش گرفت و تکونش داد باعث شد حاله ای از اشک که درون چشم هاش با سماجت جمع میشدن از روی گونه هاش بریزه و حرفش قطع بشه.لوهان با لحن عصبی ولی اروم فشار انگشت هاش رو زیادتر کرد و‌ گفت:

+بزرگ شو بیون بکهیون.چقدر میخوای خودت رو گول بزنی ها؟چقدر میخوای از واقعیت فرار کنی؟تو عاشق شدی.وقتی اون تیغ کوفتی رو روی رگ اون مرتیکه نذاشتی این تاییدی بود برای حدسیاتم!

بکهیون بی اختیار اشک میریخت و اونقدر مظلوم شده بود که لوهان قلبش با گفتن هر کلمه تیر میکشید ولی الان نباید لوهان میبود الان باید روانپزشکی میشد که حقیقتی که همیشه تلخه رو به بیمارش بازگو میکرد.بکهیون بدون اینکه روی اشک هاش کنترلی داشته باشه روی زمین نشست و خودش رو به کابینت تکیه داد.پاهاش رو به درون شکمش کشید و دست هاش رو روی گوش هاش گذاشت.لوهان با دردی که قفسه سینه اش رو پاره میکرد ادامه داد:

+تا چقدر میخوای خودت رو‌ گول بزنی ها؟تو یک قاتلی بیون بکهیون!اره خانواده اصلا مناسبی نداشتی ولی کدوم قانونی اینو تایید میکنه اگر والدین بد باشن بچشون میتونه هر گوهی بخوره و بگه چون من ضربه روحی دیدم برای همین اینکار هارو میکنم؟خودت رو گول نزن!...بیشتر از نیمی از افرادی که توی سازمان حین آموزش میمرن به دلیل خودکشیه!اونا چون نمیخواستن ماموریت ها و انجام بدن خودشون رو میکشتن تو چی؟تو با تمام لذت همشون‌رو انجام میدادی!همه درد میکشن بکهیون.همه میشکنن ولی این دلیلی برای این نیست که بدون اینکه انگشت اتهام به طرفشون گرفته بشه لاشی بشن.من قبل از اینکه دوستت باشم یک روانپزشکم. نمیدونم...نمیدونم توی اولین قتلت کی رو کشتی ولی هر کی بود...درست شبیه این بود که خودت رو کشتی!

دستش رو روی اشک های سمج روی گونه هاش کشید و ادامه داد:

+تو بیست و هشت سالته بیون بکهیون.بیا یکبار،یکبار هم که شده تقصیر رو به گردن دیگران ننداز،چون مقصر تویی.این حقیقت بیون بکهیون تو نقش منفی این داستانی،نقش منفی که اونقدر درد کشیده آدم نمیتونه ازش متنفر بشه ولی تو نقش منفی...همون لاشی که همه رو کشت ولی آخر داستان با آشکار شدن گذشته دردناکش تمام لجن کاری هاش فراموش شد ولی هیچوقت گذشته توجیهی برای الان یا آینده نیست!

خودش هم میدونست.خودش هم میدونست یک روزی یکی پیدا میشه تا اون حقیقت هایی که ازش فرار میکرد رو به صورتش بکوبه.نمیخواست گریه کنه ولی دست خودش نبود قفسه سینه اش درد میکرد.قفسه سینه لعنتیش داشت از هم میپاشید.لوهان روی زانو هاش نشست و اروم انگشت های بکهیون رو که به گوش های خودش چنگ زده بود رو برداره.دست های ظریف بکهیون رو درون دستش گرفت.قطره اشکی از گونه اش روی دست بکهیون افتاد.

Angels of satanWhere stories live. Discover now