Part_6(s1)

3.4K 741 305
                                    


"تا حالا فکر کردین که وقتی به دنیا میگی نه! خواهش میکنم این اتفاق نیوفته....و زندگی یه پوزخندی میزنه و دقیقا اون چیزی که ازش میترسیدین رو سرتون میاره؟!
بنظرتون دنیا زیادی بچ نیس!"

چانیول اجازه داده بود دختر رو به بیمارستان ببرن و بعد آزمایش ها باز به عمارت برگرده....اجازه نداده بود دیگ به اتاقش بره و الان رو مبل بعد خوردن مسکن خوابش برده بود.....بکهیون هر نیم ساعت یکبار میرفت نبضش رو چک میکرد تا حالش خوب باشه و اهمیتی به چشای آتشین چانیول که در حال مزه مزه کردن مشروبش بود نمیداد....تهیونگ گفته بود کار داره ولی جواب رو زود میده و میره....الان تقریبا دوساعت از وقتی که ته این دختر بدبخت رو از بیمارستان آورده بود میگذشت....خبری از سهون و کای نبود....کریس هم با گفتن این که میره خوش بگذرونه عمارت رو ترک کرد و شیومین از پنجره به بیرون خیره شده بود

زنگ در به صدا در اومد و آجوما زود در رو باز کرد و یه پسری جلو در ظاهر شد....پاکتی رو به آجوما داد و تعظیمی کرد و رفت....آجوما اروم به سمت چانیول اومد و پاکت رو جلوش گرفت

+ارباب...این جواب آزمای......

چانیول نزاشت آجوما حرفش رو کامل کنه و با لحن نیش داری گف

»برا من اهمیتی نداره....

و پاکت رو از دستش گرفت و به طرف بکهیونی که روی زانوهاش کنار مبلی که اون دختر روش خوابیده بود پرت کرد و سرش رو به طرفین برگردوند
بکهیون در حالی که میلرزید به پاکت نگاه کرد....از جوابش وحشت داشت....خیلی میترسید که حدسش درست باشه....خواست که در پاکت رو باز کنه در باز شد و سهون و کای وارد خونه شدن و بدون اهمیت به بکهیون روی صندلی های روبه روی جایی ک اون زانو زده بود نشستن....صدای در اومد و پدر این دختر بیچاره وارد عمارت شد....چشاش کاسه خون بود و به سختی نفس میکشید و معلوم بود به زور بغضش رو داره حفظ میکنه ک نشکنه....جلو چانیول اومد و به زور تعظیمی کرد

+ارباب....من اومدم دخترم رو...اگه میشه ببرم...

چانیول جام مشروبش رو کنار گذاشت و با چشم های بی حس به مرد خیره شد و لب زد

»اره....میتونی ببری...جز اشغال بی مصرف چیزی نبود...

و با دست به طرف بکهیونی که با چشم های پر از غم نشسته بود نگاه کرد و وقتی دید دخترش با لبای خشک و تنی که بدنش بیش از اندازه سفید شده بود خودش رو کنار بکهیون پرت کرد و دست دخترش رو گرفت..."عزیزم...عزیز بابا...دخترم بلند شو چی شده بهت..."در حالی که لباش روی دست دخترش بود با گریه زمزمه کرد و به طرف بکهیون برگشت

+حالش چطوره...خوبه نه؟!....چیزیش که نیست...دکتر با توام...میگم دخترم حالش خوبه؟!

Angels of satanWhere stories live. Discover now