Part_2(s1)

5K 980 493
                                    



پلکاش آروم اروم داشتن باز میشدن و آجوما با سینی پر از غذا داشت با نگرانی نگاهش می‌کرد. همین که کمی از چشاش رو باز کرد حالت تهوع شدیدی سراغش اومد و با آخرین سرعت از تخت بلند شد و دستش رو جلوی دهنش گذاشت و آجوما با عجله،با دستش دستشوی رو نشون داد. اونقدر سریع در رو‌ باز کرد و با زانو هاش رو زمین افتاد، تو توالت بالا آورد که زانو هاش به خاطرش تیر کشید. از روی زمین در حالی که سرش گیج میرفت بلند شد و جلوی آینه وایستاد و چند باری آب سرد رو به صورتش پاشید و شیر آب و بست، تو اینه به خودش نگاه کرد، هیچ وقت فکر نمیکرد یه جواب باعث بشه به همچین نقطه ای از زندگیش برسه و صدای آجوما باعث شد از ترس هین بکشه.

+آه عزیز دلم حالت خوبه؟... بیا این غذا هارو بخور، حتما فشارت افتاده که بالا آوردی عزیزم.

هی! یه لحظه این آجوما خیلی مهربون بود،یعنی اون پلیسا واقعا این قدر حرفه ای بودن که بدون ساعت هم پیداش کرده بودن یا شاید هم واقعا براش محافظ گذاشته بودن. با لکنت گفت:

-آ...آجوما معذرت میخوام من...من الان کجام؟

+عمارت آقای پارک عزیزم.

با این حرف روی زانو هاش افتاد؛پس واقعا بزرگ‌ترین ترسش از کوچیکی که دزدیده شدن بود، اتفاق افتاده بود. اونم نه به دست سارق معمولی بلکه دست فرشتگان شیطان...میخواست همین الان بمیره درست این ثانیه.

+پسرم. آقا ها به ماموریت رفتن و تا فردا نمیان؛ بیا ناهار بخور تا خونه رو نشونت بدم!

وقتی آجوما گفت خونه رو نشون بدم کلمه "شکنجه گاهت رو نشون بدم"تو مغز بکهیون اکو شد. الان به هیچی فکر نمیکرد، باید یه چیزی میخورد و انرژی میگرفت بعد نقشه میکشید تا فرار کنه، اون حداقل ۲۴ساعت وقت داشت!
آجوما با لبخند شیرینش از بازوی بکهیون گرفت و اونو از زمین بلند کرد. اون آجوما انگار از اعضای این جهنم نبود، انگار از در مخفی بهشت به جهنم اومده بود. اروم روی تخت نشست و پاهاش رو،روی تخت جمع کرد. آجوما سینی بزرگ رو روی تخت گذاشت و با لحن ملایمی خطاب به بکهیون گفت:

+میدونستم حتما گرسنه ای، پس توی سینی گذاشتم آوردم تا راحت تر باشی. بازم خواستی برات میارم، راحت بخور پسرم.

پسرم!دلش یه لحظه برا مامانش تنگ شد. در حالی که تکه  ای از استیک های برش داده شده رو تو دهنش میذاشت، بغضش رو قورت داد. اون نباید الان گریه می‌کرد، فقط باید تلاش می‌کرد تا امروز از اینجا فرار کنه!

𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹

اگه الان جای دیگه این استیک با سس بی نظیرش همراه با پوره سیب زمینی رو خورده بود، با ذوق،با خوردن کولاش این که غذا چقدر لذیذ بوده کیف می‌کرد. اما الان فقط مثل یه انرژی بود، همین!
باید از اتاق بیرون میومد و یه غلطی می‌کرد تا از اینجا گم شه بره خونه اش. باورش نمی‌شود حتی دلش برا غر غر های استادش تنگ شده بود. سینی رو توی دستش گرفت و در اتاق رو باز کرد و توی راهرویی بود که مثل اتاق خودش پنج اتاق دیگه هم بود، ولی در ها هم مثل هم بودن جز در آخری که سیاه رنگ بود. با خیالات بدی که به ذهنش اومد، تنش به لرزه افتاد و سرش تکون داد تا این خیالات از ذهنش بره...از پله ها اروم پایین اومد و سینی رو توی اشپزخونه گذاشت و برگشت. الان درست جلوی اون جا ایستاده بود که به احتمال زیاد از ترس اونجا غش کرده بود، اونقدر تو فکر بود که با صدای آجوما از جا پرید.

Angels of satanWhere stories live. Discover now