Part_13(s1)

3K 633 132
                                    

"بعضی از روح ها از اشک ها جاری میشن و از بین میرن!"

بکهیون روی تخت دراز کشیده بود و به تکون خوردن های پرده پنجره زل زده بود از ساعت شیش از خواب بلند شده بود و به پرده ها زل زده بود چون هیچ هدفی برای بلند شدن از جاش نداشت

چرا نمیمرد....چرا وقتی چشاش رو میبنده و میخوابه صبحش بلند میشد....چرا نمیمرد؟!

سرشو چرخوند و نشونه ای از اون دو تا مزاحم(لوهان و کیونگسو) نبود از جاش بلند شد و باز اون اتفاق جهنمی افتاد

از وقتی که اون کوچولو مرده بود بعضی وقتا تمام اون خاطرات توی مغزش از این ور به اون ور میرفتن و باعث میشد به جنون برسه

به طرف سرویس بهداشتی هجوم برد و با دیدن خودش تو اینه مشت محکمی به تصویر خودش کوبید!

از خودش متنفر بود حالش از خودش حالش بهم میخورد به تکه های شیشه که توی سینک افتاده بود نگاه کرد مثل معتاد ها که مواد پیدا کردن شیشه رو توی دستش گرفت و روی رگش گذاشت و فشار داد

حس درد مچ دستش رو دوست داشت چون باعث میشد درد قلبش رو فراموش کنه!

رگش رو برید و به خونی که از رگش فوران میکرد نگاه میکرد

کل کاشی ها قرمز شده بود و چشاش داشت بسته میشد همیشه وقتی به این مرحله میرسید دستش رو با حوله میپوشوند تا نمیره ولی الان میخواست بمیره!

روی زانوهاش افتاد و سرش رو به دیوار تکیه داد به آبشار خونی که راه انداخته بود نگاهی کرد و لبخند کم جونی زد

حس میکرد!....حس میکرد که داره جونش یواش یواش داره از بین میره....چشاش که داشت بسته میشد در سرویس بهداشتی محکم باز شد و یه نفر مچش رو گرفت و روش یه چیز پارچه مانندی گذاشت ولی چون چشاش تار بود نمیدید کیه

ولی اینو میدونست که از اون متنفره!....چون نذاشته بود بمیره!

__________________________

چشاش رو باز کرد و تهیونگ رو دید که داشت زخم هاش رو پانسمان میکرد و بولیزی تنش نبود

بدون حرف بلند شد و نگاهی به بدنش انداخت....بدنش کلا سیاه و کبود بود....به وضعیتش لبخند بی جونی زد

تهیونگ با چشم های نگران از شونه بکهیون گرفت و گفت:

+هی بکهیون خوبی؟

بکهیون نگاه بی حسی بهش انداخت و از جاش بلند شد....حوصله هیچکس رو نداشت....حوصله خودشم نداشت...دستش درد میکرد ولی اهمیتی نداد تیشرتش رو روی مبل برداشت و پوشید و دوباره روی تخت دراز کشید و پشتش رو به تهیونگ کرد

Angels of satanWhere stories live. Discover now