Part_21 (s1)

2.7K 620 209
                                    

ووت♡︎

________________________________

این خونه....

ای دیوار ها....

این ستون ها....

این پله ها....

آدم هاش....

تک تکش ناظر باشکوه مرگ یه نفر بودن.مرگی پرستیدنی...

مرگی لایق کلاه ها که از سر برداشته بشه....

مرگی که به خاطرش باید سال ها سکوت اختیار کرد....

مرگی قدرتمند...

مرگی غم انگیز....

مرگی که هیچ تابوتی پذیرای جسدش نیست....

____________________________

بکهیون تصمیم گرفته بود بعد از صحبت با لوهان به حیاط بره.حیاط با درخت ها و رز های زینتی عین بهشتی بود، وسط چمن ها سنگ فرشی بود به طرف منظره دریا راه داشت.اینجا بهشت بود ؟

بکهیون لبخندی زد.بهشت کوچکی درون جهنم!

تابی رو دید که از درختی آویزون بود ولی شل بود.به طرفش رفت تا با محکم کردن گره هاش روش بشینه.بعد از مطمئن شدن از محکمیش روش نشست و شروع کرد به تاب خوردن کرد .باد از میان موهاش رد میشد و موهای بلند شده و سیاهش رو میرقصوند.تصویر پرستیدنی و زیبایی بود

بکهیون از بچگی آرزو داشت یه روزی پرواز کنه،ولی الان ته چاه بود.بکهیون سنگینی نگاهی رو پشتش احساس کرد.به پشت چرخید و با دیدن سهونی که بهش خیره شده و موهای اونم مثل خودش در حالی پرواز بود،بهش زل زد.سرش رو برگردوند و به دریا رو به روش زل زد

سهون اون طرف درخت که یه تاب دیگه بود رو برداشت و بعد از محکم کردن گره هاش روش نشست.شروع کرد به تاب دادن خودش،درد پهلوش دیگه نزاشت تاب بخوره و ناخودآگاه هیسی کشید

بکهیون به طرفش چرخید و بهش خیره شد.درد داشت؟.....به بدنش دقت کرد و دید سهون دستش رو روی پهلوش گذاشته و بین انگشت هاش قرمزه،زخمی شده بود!

-زخمی شدی؟!

جمله بکهیون بیشتر از اون که سوالی باشه خبری بود،سهون نگاهی بهش انداخت و گفت:

+چیزی نیست.

بکهیون جهت نگاهش رو عوض کرد به صورت سهون خیره شد.صورتش جمع شده بود پس یعنی دردش زیاد بود.به طرف رو به رو چرخید و بازم شروع کرد خودشو به تاب دادن.بدون مقدمه گفت:

Angels of satanWhere stories live. Discover now