Part_11(s1)

3.1K 650 177
                                    

+بهت گفتم خفه شووووو

چانیول دستاش رو روی گلوی بکهیون بیشتر فشار داد و بکهیون دیکه هیچ راه نفسی نداشت و با آخرین نفسی که براش مونده بود لب زد

-ب....با....ک....کشتن...من...گ....گذشته ات....از بین نمیره

داشت چشاش سیاهی میرفت که با داد شخص سوم توی هال و ‌کشیده شدن چانیول از روش نفس عمیقی کشید و به گلوش چنگ زد و شروع به سرفه کرد

»چانیول تمومش کن!

سهون با دادی که از طبقه پایین شنیده بود به طرف منبع صدا رفت و با دیدن بکهیونی که داشت زیر چانیول خفه میشد از پشت چانیول رو بغل کرد از روی بکهیون بلندش کرد....هر چند چانیول وحشیانه لگد پرت میکرد ولی قدرت نگه داشتنش رو داشت

+ولم کن عوضی من با اونو بکشم

چانیول با حالت روانی وار فریاد کشید و باز خواست به طرف بکهیون هجوم ببره که بازو های پیچیده شده سهون دورش مانع شد

سهون با دیدن بکهیونی که هنوزم به پشت روی مبل چرمی افتاده فریاد زد

»گمشو اتاقت دیگه چرا داری لفتش میدی....میخوای کشته بشی؟

-ن....نمیتونم

سهون به بکهیونی که انگار با چسب چسبیده بود به مبل نگاه کرد

»منظورت چیه...مگه فلج شدی؟

-زخم های بازم....به مبل چ....چسبیده!

»ببین برام مهم نیس چطوری خودتو خلاص میکنی ولی تا دو دقه نری تو اون اتاق فاکیت میزارن چانیول هر کاری میخواد باهات بکنه!

بکهیون به صورت چانیول که با حالت روانی ها بهش نگاه میکرد،نگاه کرد و لرزه به جونش افتاد

میدونست دردش میگیره ولی الان نمیخواست بمیره حداقل بخاطر برادر هیون

تا سه شمرد و با گفتن شماره سه با دست هاش به مبل فشار آورد و بلند شد و از دردی که بهش وارد شد باعث شد حالت تهوع وحشتناکی بگیره ولی بازم ناله یا گریه نکرد!

به مبل نگاه کرد که قسمتی از گوشتش بهش چسبیده بود و واقعا چندش بود!

بزور روی پاهاش وایستاد و به طرف پله ها رفت ولی وسطش به طرف چانیول که بین بازو های سهون زندانی شده بود برگشت و گفت:

-حقیقت تلخه نه؟!....تو میخواستی منو بکشی چون داشتم حقیقت رو میگفتم

+خفه شووووو(بیشتر تو بغل سهون تقلا میکنه)

Angels of satanWhere stories live. Discover now